Sunday, 15 September 2013

زن و فردوسی




در باور ایران باستان زن و زمین مقدس است چون هردو قدرت باروری و زایش و نگهداری دارند. همگان معترفند که که یکی

 از بزرگترین گوهرهای ما شاهنامه فردوسی است و فردوسی نیز این امر را رعایت کرده است و خود نیز چنین عقیده دارد. در

 ابتدای بیژن و منیژه نشان این باور فردوسی را می بینیم که به شایستگی از زن سخن می گوید:

در شبی که فردوسی از سیاهی و تیرگی آن سخن می گوید وگویی تمثیلی است از اهریمن و دهان گشوده ی

 ماری سیه در تاریکی است و همه ی این نشانه ها به رای من نشان از ترس و نادانی از آینده است و از

 تگناها میگوید، و برای رهایی از این همه نابسامانی فکری، یاد مهربانی (همسرش)  که در سرایش است

 می افتد و گویی هیچ کس به جز او نمی تواند بدو آرامش بخشد، و هم او را بت می خواند و ما همگان

 می دانیم که تمثیل بت از نگاه مرد عاشق، زنی است که خداوندگار دل مرد شده است، او خود می گوید:

بدان تنگی اندر بجستم ز جای/ یکی مهربان بودم اندر سرای

خروشیدم و خواستم زو چراغ/ برفت آن بت مهربانم ز باغ

مرا گفت شمعت چه باید همی/ شب تیره خوابت بباید همی

 بدو گفتم ای بت نیم مرد خواب/ یکی شمع پیش آر چون آفتاب

بتی مهربان که همانا همسر وی است به درخواست او چراغی برایش می آورد و سپس با داستانش که همانا بیژن

 و منیژه است چنان آرامشی بدو می بخشد که این داستان را به نظم بکشد.

آنچه که روشن است خداینامه ها در دوران مرد سالاری، 4000 سال پیش به این سوی نوشته شده است (پیش

 از 4000 سال دوران زن سالاری بوده) و منطقی است که مردان نقش پررنگ تری در شاهنامه داشته باشند

 و این گناه فردوسی نیست که در خداینامه ها از زنان کمتر نام برده شده است و یا خداینامه هایی که در باره ی زنان بوده به دست نامردمان و اعراب نابود شده بودند.

زن و اژدها هردو در خاک به/ جهان پاک از این هردو ناپاک به

که این بیت در 15 دستنویس کهن و معتبر شاهنامه نیست. تنها در چاپ کلکته است.

زنان را ستایی سگان را ستای/ که یک سگ به از سد زن پارسای

این بیت زن ستیزانه که به فردوسی نسبت داده اند تنها در امثال و حکم دهخدا ثبت شده است که شاید شنیده

 و آورده است و در نسخه های اصلی هیچ شاهنامه ای یافت نشده  است. 

 " تئودرنولد که " آلمانی می گوید زن هیچ نقشی در شاهنامه ندارد مگر در بزم و خلوت و عشق، اما گویا

 با آنکه تخقیق بسیاری انجام داده شاهنامه را به خوبی نخوانده . در آثار شکسپیر هم می توان گفت

 مردان نقش محوری و مهتری دارند، در آثار دیکنز و هوگو هم چنین است. در داستان "ایرج" فرایزدی

 و خون پادشاهی از راه دخترش ماه آفرید به منوچهر می رسد پس می توان گفت زنان در ایران دارنده ی

 جایگاه بزرگی و مهتری بوده اند و هم در ادیان ( فاطمه در شیعه و مریم در مسیحیت)

تهمینه و رودابه و منیژه: مهر و مهرورزی و گذشت و شکیبایی

فرنگیس: در شاهنامه سمبل ایستادگی- شکیبایی- از خودگذشتگی و مهر به همسر و فرزند است

فرنگیس بشنید رخ را بخست/ میان را به زُنار خونین ببست

به پیش پدر شد پر از درد و باک/ خروشان به سر بر همی ریخت خاک

بدو گفت ای پر هنر شهریار/ چرا کرد خواهی مرا خاکسار

سر تاجداران مبر بی گناه/ که نپسندد این داور هور و ماه

شنیدی که از آفریدونِ گُرد / ستمکاره ضحاک تازی چه برد

سیندخت و فرانک: دانش و خرد

سام با دیدن سیندخت که با پیامی به پیش او آمده با شگفتی می گوید:

ز جایی کجا مایه چندین بود/ فرستادن زن چه آیین بود

چو دید آنچنان پهلوان پر خرد/ ستایید او را چنان چون سزد

گردآفرید
: جنگاوری و نرمی و فریب زنانه


چو آگاه شد دختر گژدهم/ که سالار آن انجمن گشت کم

زنی بود بر سان گردی سوار/ همیشه به جنگ اندرون نامدار

گَردیه: جنگاوری و نبرد

بدوگفت گُردیه اینک منم/ که بر شیر درنده اسپ افکنم

یکی نیزه زد بر کمربند اوی/ که بگداشت خفتان و پیوند اوی

چو از پشت باره برآمد نگون/ همه ریگ شد زیر او جوی خون

این بیت نیز به فردوسی نسبت داده شده است:

چو فرزند را باشد آیین و فر/ گرامی به دل بَر چه ماده چه نر

و یا

ز پاکی و از پارسایی زن/ که هم غم گسار است و هم رای زن

پارسایی تنها در پرهیزگاری و پاکدامنی نیست. به مردان هم پارسایی را نسبت می داده اند. در شاهنامه

 از ویژگی های زن پارسایی است و مرد هو نَ رَ=هنر که زورمندی- خرد-پهلوانی- جنگاوری- شهامت- 

چشم پاک و دامن پاک رادر بر می گیرد.

نوشته شده بدست ساقی عقیلی"نقال"

ما را دنبال کنید
                                                                           http://womensnaghali2.blogspot.com/2010/03/1.html
                                                                                  Telegram: Saghi Aghili/+1-647-899-0031
                                                                                               Facebook: Saghi Aghili
                                                                                               Instagram: Saghi Aghili

Saturday, 18 August 2012

برخوانی (نقل) کشته شدن سیاوش بخش سه


سیاوش از خواب بیدار. نشست. به اندیشه. فرنگیس هم بیدار: تاج سرم چرا نشسته ای؟ چرا پریشانی. سیاوش خواب بد خویش بگفت و از فرنگیس بخواست بچه ای رو که در شکم داره حتما به ایران زمین برسونه تا آسیبی نبینه. فرنگیس گونه خراشید و موی بکند. چه پیش آمده. این چه حرفی است نیمه شب؟ چرا چنین فال بد می زنی؟ سیاوش گفت: بدگویان کار خویش به سرانجام رساندند و زمان مرگ مرا پیش انداخته اند. مرا خواهند کشت و دشمن تو و فرزندت خواهند شد
تا دمیدن سپیده سیاوش آنچه را که فرنگیس پس از او باید انجام دهد را بدو گفت و خواست فرزندشان ناشناس بماند و از ایران کمک بخواهد تا فرزندش به ایران برسد، زیرا اختر شناسان همگی گفته اند خورشید ایران به فرزند من فروزان و روشن است. من بزودی کشته می شوم و با توست که این کار به سرانجام رسانی.

فرنگیس چو بشنید رخ را بخست/ میان را به زنار خونین ببست

روشنای روز، (صدای پای اسپ یا با ضرب یا بوسیله ی دهان) گرسیوز آوا داد که  سیاوش خواسته شده  به دربار، شیون فرنگیس برخاست. 
گرسیوز: نگران نباشید من برایش امان خواسته ام وخطری اورا تهدید نمی کند. اما سیاوش دلش آرام نداشت، دل مهربانش آگهی شومی بدو می داد. پس فرنگیس را در آغوش کشید و برای همیشه با او و کودکش بدرود گفت و همراه گرسیوز راهی شد.
فرنگیس هم به تندی خودش رو به بارگاه افراسیاب رسوند: پدر چرا می خواهی خاکستر نشینم کنی؟ چرا فریب گرسیوز و دشمنان سیاوش رو می خوری؟ به یاد آور زمانی را که سیاوش لشکر توران شکست داد و در پس آن از دستور کیکاووس برای کشتار سران تورانی سرباز زد. سیاوش دل کیکاووس، پدرش، شاه ایران را با سرپیچی از دستور شاه شکست با آن که از جان پدرش را دوست داشت؛ چون مردمان را از جان بیشتر دوست می داشت. سیاوش از کشتار بیزار است. او با تو پیمان بسته بود و تو نیز با او پیمان بستی که آسیبی بدو نرسانی، به پناه تو اعتماد کرد، پیمان خویش مشکن.

سر تاجداری مبر بی گناه/ که نپسندد این داور هور و ماه
سیاوش چو بگذاشت ایران زمین/ همی از جهان بر تو کرد آفرین
بیازرد از بهر تو شاه را/ بماند افسر و گنج و هم گاه را
بیامد ترا کرد پشت و پناه/ کنون زو چه دیدی که بردت ز راه
مکن بی گنه بر تن من ستم/ که گیتی سپنج است و پر باد و دم
یکی را به چه افکند با کلاه/ یکی بی کله بر نشاند به گاه
سرانجام هردو به خاک اندرند/ ز اختر به چنگ مغاک اندرند
به سوگ سیاوش همی جوشد آب/ کند چرخ نفرین بر افراسیاب

ای شاه بد نکن بر سیاوش که تا زنده ای ترا نفرین گویند و چون مُردی به دوزخ برندت. از خون سیاوش بگذر که مادر گیتی هرگز چو سیاوش نخواهد زایید. ناله های دخت افراسیاب در پدر نیفتاد و همان دم سیاوش را دست بسته آوردند.

فرنگیس چو روی سیاوش بدید/ دو رخ را بکند و فغان بر کشید

با ناله گفت: شاها بد نکن، خشم مگیر، اندکی شکیبا باش. ترا می گویم اگر پور کاووس شاه رو بکشی رستم بی کار نخواهد نشیست. که سیاوش نور چشمی جهان پهلوان است - رستم خواهد آمد، گودرز و کشوادِ پولاد، خدنگ و توس و گُستَهم و گرگینِ شیر و رُهام و اَشکِشِ تیز چنگ و شیدوشِ دلاور نهنگ، توران رو به خاک و خون می کشند و خاک توران رو به توبره ی اسپشانشون می برند- شهریار بد نکن. که این بدی به توران نیز خواهد رسید.
اما دل افراسیاب از سخنان فرنگیس هیچ به مهر نجنبید. اسیر خشم و رشک و بدگویی دیگران و گوشش به این پند و اندرزها بسته بود.
 دستور داد: گرووووووووی، سر از تن سیاوش جدا کن. گروی ستمگر پیش آمد.

بیامد به پیش سیاوش رسید/ جوان مردی و شرم شد ناپدید
بزد دست و ریش شهنشه گرفت/ به خواری کشیدش بخاک ای شگفت
سیاوش بنالید بر کردگار/ که ای برتر از گردش روزگار
یکی شاخ پیدا کن از تخم من/ چو خورشید تابنده بر انجمن
که خواهد از این دشمنان کین من/ کند در جهان تازه آیین من

سیاوش چشمش افتاد به پیلسم که گوشه ای ایستاده بود با دیده ی خونبار. ای پیلسلم دوست من  درود مرا به پیران برسان و بگو گفته بودی هرگاه روزگار بر تو تیرگی گرفت یار تو و کنار توام. اما اینک کجاست؟ که ببیند گرسیوز پدر بزرگم بدخواه من است و چطور خوار و تیره روزم کرده. 
 سرانجام سیاوش رو کشون کشون از جلوی لشگر توران گذروندند و آوردند به کشتارگاه.

بیفکند پیل ژیان را به خاک/ نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک
یکی تشت بنهاد زرین، گروی/ بپیچید چون گوسپندانش روی
جدا کرد از سرو سیمین سرش/ همی رفت در تشت خون از برش 

گرسیوز سپرده بود چون سیاوش نزد ایزد یکتا دارای جایگاه ویژه ای است و مقدس نباید خونش بر زمین ریخته شود که گریبان تورانیان را می گیرد. و گروی همین کرد و هنگام که سر سیاوش را جدا کرد و بالا گرفت پایش به تشت برخورد و چکه ای خون سیاوش بر خاک ریخته شد.  

گیاهی برآمد همان گه زخون/ بدانجا که آن تشت شد سرنگون
همان دم گیاهی از آن خون بِرُست/ جز ایزد که داند که آن چون برست
گیا را دهم من کنونت نشان/ که خواهی همی خون سیاوشان

پر سیاوشان نام همان گیاه است . سیاوش به خواب مرگ فرو شد. همان دم توفانی و گرد و خاکی به پا شد که روی خورشید تیره. فرنگیس گیسوان می کند و ناخن به چهره می کشید و نفرین به پدر خویش افراسیاب.

یکی بد کند کند، نیک پیش آیدش/ جهان بنده و بخت، خویش آیدش
یکی جز به نیکی زمین نسپَرَد/ همی از نژندی فرو پژمرد
مدار ایچ تیمار با جان به هم/ به گیتی مکن جاودان دل دژم
که ناپایدار است و ناسازگار/ چنین بود تا بود این روزگار

Monday, 9 July 2012

خداینامک (طومار نقالی) فریدون و ضحاک بخش دو شکست ضحاک


به نام خداوند جان و خرد

کزین برتر اندیشه بر نگذرد

فریدون فرخ فرشته نبود

ز مشک و ز عنبر سرشته نبود

ز داد و دهش یافت آن نیکویی

تو داد و دهش کن، فریدون تویی

امروز به کار ضحاک بپردازیم

و چون فریدون دانست که مغز پدرش و دیگر جوانان مرز و بومش خوراک مارهای بر دوش نشسته ی ضحاک شده اند، آهنگ جنگ و نبرد با این خون آشام کرد. نزد کاوه ی آهنگر که داغدار پسرانش بود شد سپاهی فراهم و به سالاری فریدون آماده ی نبرد شدند.

فریدون به خورشید بَر/ بُرد سر

کمر تنگ بستش به کین پدر

برون رفت خرم به خرداد روز

به نیک اختر و فال گیتی فروز

چو آمد به نزدیک اروند رود

فرستاد زی رودبانان درود

چون به اروند رود رسید کشتی بانان را گفت سپاه بدان سوی آب برید، کسی بر جای نماند بشتابید که فراوان، شتاب

دارم.اما سرکرده ی کشتی بانان گفت: شاه ضحاک به من دستور داده نگذارم پشه ای از رود بگذرد، مگر پروانه ای

به مُهر شاه نشانم دهد.فریدون: خشمگین، رگ پیشانی، چون دُم پلنگ زد بیرون، { برخوان کف می کوبد} گلرنگ رو

بیاورید، دست کشیدش به سر و سینه و یال و دمش، چو همی زین زراندود به پشتش ببست، تنگ و کشید، پا به رکاب،

نشست به خانه ی زین

سرش تیز شد کینه و جنگ را

به آب اندر افکند گلرنگ را

سپاه در پی اش، به آب زدند و رود را پشت سر گذاشتند. از دشت به شهر رسیدند، کاخی دیدند سر بر آسمان ساییده،

فریدون دانست که این کاخ از آنِ اَژدِهاست

بگفت و به گُرز گران دست برد

عنان باره ی تیز تک را سپرد

کسی از روز بانان و نگهبانان جلو دارش نبود، همگی شکستی سخت خوردند که کسی به یاد نداشت. چون به ایوان ضحاک رسید، جادوگران و دیوان پیش آمدند تا با جادو راه بر فریدون ببندند، فریدون بی درنگ

سران شان به گَرز گران پست کرد

دو بت زیباروی، دختران جم، ارنواز و شهرناز بیرون آمدند، به پرسش که: تو که هستی، چه باری و از کدامین شاخ درختی؟

فریدون پاسحشان آورد: من، فریدون، پور آبتین که ضحاک شاه از ایران زمین بگرفت و او را بکشت.

چوبشنید از او این سخن ارنوااااز

گشاده شدش بر دل پاک، رااااز

بدو گفت: شاه آفریدون تویی؟

که ویران کنی تنبل و جادویی

کجا هوش ضحاک/ بر دست توست

گشادِ جهان بر کمربند توست

اما اینک ضحاک به هَندوستان است تا به جادوی جادوگران آن دیار، فال اخترشناسان که آمدن تو از پیش گفته بودند، واژگون کند.

کندرو کارگزار ضحاک شتابان به سوی هَندوستان شد و آگهی برد بر ضحاک و افزود دو همسر زیبای تو ارنواز و شهرناز هم پذیرایش بودند. ضحاک گفت: شاید میهمان بوده است

بدو گفت ضحاک، چندین منال

که مهمان گستاخ بهتر به فال

چنین داد یاسخ بدو کندرو

که آری شنیدم، تو پاسخ شنو

گرین نامور هست میهمان تو

چه کارستش اندر شیستان تو

به یک دست گیرد رخ شهرناز

به دیگر عقیق لبِ ارنواز { با کنایه باشد زیباتر است}

ضحاک از آن گفت و گوی خروشان شد و با سپاهی بیکران راهی شد، سپاه فریدون چو آگه شد، همه آماده ی جنگ،

مردم شهر که از آزار ضحاک به ستوه آمده و هریک داغی از کشته شدن فرزند بر دل داشتند با سپاهیان هم داستان

شدند و راهی برای نابودی ضحاک.

همه در هوای فریدون بُدَند

که از درد ضحاک پر خون بُدَند

ز دیوارها خشت وَز باااااااااااام سنگ

به کوی اندرون تیغ و تیر و خدنگ { کمی حماسی خوانده شود بهتر است}

نخواهیم بر گاه ضحاک را

مر آن اَژدَها دوش ناپاک را

ضحاک سراسر تن را به آهن پوشانید، تا کسی او را نشناسد و آسیبی نبیند. به پای کاخ خود که رسید، کمند بر کنگره

های باروها انداخت و خود را به بام کاخ رساند، با خنجری آبگون { چه کسی می داند خنجر آبگون چیست؟ این

پرسشی است که بر خوان می تواند در میان برخوانی از نشستگان در انجمن بپرسد، پیوند بین نشستگان و برخوان از

برترین کارهای برخوان است} از پله ها آهسته پایین اومد از پنجره ی شبستان بدرون نگریست، آآآآآآآآآآه چه ندید؟

بدید آن سیه نرگس شهریار

پر از جادویی با فریدون به راز

دو رخساره روز و دو زلفش چو شب

گشاده به نفرینِ ضحاک، لب

به مغز اندرش آتش رشک خاست

به ایوان کمند اندر افکند راست

نه از تخت یاد و نه جان ارجمند

فرود آمد از بامِ کاخِ بلند

بدست اندرش آبگون دشنه بود

به خون پری چهرگان تشنه بود

ز بالا چو پی بر زمین بر نهاد

بیامد فریدون به کردار باد { حماسی}

بر آن گُرزه ی گاو سر دست بُرد

بزد بر سرش، تَرگ بشکست خُرد

همان دم سروش خجسته پیام آورد که: ای فریدون، ضحاک را زمان سر نیامده، اینک که شکسته و نالان است، چنان

سنگ ببندش و تا تنگی کوه پیش رو. پس بدانجا او را بند کن. فریدون چنین کرد و با چرم چنان او را سخت بست که

کسی یارای رهای اش نباشد سپس فرمان داد که جنگ به پایان رسد و فرمان هایی دیگر:

سپاهی نباید که با پیشه ور

به یک روی جویند هر دو هنر

یکی کار ورزد، یکی گُرزدار

سزاوار هر کس، پدید است کار

چو این کارِ آن جوید آن کارِ این

پر آشوب گردد سراسر زمین

همه سخنان شاهِ نو شنیدند و گردن نهادند و سپس به سرانجام کار ضحاک پرداختند.

ببردند ضحاک را بسته خوار

به پشت هیونی بر افکنده زار

همی راند از این گونه تا شیرخوان

جهان را، چو این بشنوی، پیر خوان

بر آن گونه ضحاک را بسته سخت

سوی شیرخوان بُرد بیدار بخت

رسیدند به کوه دماوند. به کوه اندرون غاری بود که بن اش نا پیدا و تاریک، ضحاک را به مسمارهای گران فرو بست

و واژگونه آویخت و از فریدون فرخ

نام ضحاک چون خاک شد

جهان از بد او همه پاک شد.

با سپاس از محمود میرزایی که در پارسی نویسی همیاری شایانی داشتند

و با سپاس از نگارگر این نگاره ی زیبا

نوشته شده بدست: نداآفرید(ساقی عقیلی)