Pages

Wednesday, 3 February 2010

توماربیژن و منیژه بخش دو

نقل بیژن و منیژه بدانجا رسید که بیژن پس از نابود کردن گرازها به تدبیر گرگین راهی شکارگاهی شد که دخت افراسیاب در آنجا به جشن بود، اینک دنباله ی نقل:
رسیدند،پیاده، گرگین کنار اسبها موند تا سروصدا نکنند، بیژن شاخ و برگ درختان شکارگاه رو کنار میزد و جلو میرفت، ناگهان چشمش افتاد به یک چادر بزرگ ارغوانی و با شِرابه های طلایی، نگهبانان همه به مراقبت، میزها چیده، میوه ها، نوشیدنی ها، بره های بریان ،خوراک های گوناگون، خدمتکاران به پذیرایی، دخترکانی سیه موی و خوش اندام به دست افشانی و پایکوبی، دخترکانی دیگربه نوشیدن و خندیدن و سخن گفتن، دختری چون قرص ماه بر تختی آبنوس تکیه کرده گاه به رقصندگان میپیوست و گاه با سخن گویان به بذله گویی، به ناگاه چشم دختر ماه روی افتاد به جوانی زیبا روی که زیر درختان دزدانه جشن را مینگرد.
منیژه چو از خیمه کردش نگاه / بدید آن سَهی قدِ لشکر پناه
کلاه تَهَم پهلوان بر سرش/ درفشان زدیبای رومی برش
آهسته طوری که پهلوان نفهمد به دایه اش گفت برو و اون جوان را به بزم ما دعوت کن، دایه آروم خیمه رو دور زد و پشت سر بیژن سبز شد، صدا زد: جوان، بیژن از جا پرید، نترس بانویم ترا به جشن دعوت کرده، بیژن از خوشحالی تو پوستش نمیگنجید دنبال ندیمه اومد رسید به چادر، منیژه اومد به استقبال
دوچشم، دو برق نگاه مبهوت هم
تیری از آن غمزه ی دل دوز جست بر دل او آمد و تا پر نشست
منیژه به خود اومد :
پریزاده ای یا سیاوخشیا / که دل را به مهرت همی جوشیا
که من سالیان اندرین مرغزا/ر همی جشن سازم به هر نوبهار
بدین بزمگه بر ندیدیم کس/ ترا دیدم ای سرو آزاد بس
بیژن ذوق زده فهمید منیژه اونو پسندیده بادی به غبغب انداخت و گفت
سیاوش نی ام نه ز پری زادگان / از ایرانم از تخم آزادگان
بیژن در جایگاه مخصوص،آب و گلاب آوردند و دست و پای بیژن و شستند و غبار از لباسش زدودند. بیژن هم برای به رخ کشیدن زور بازوش داستان جنگ با گرازهاروتعریف کرد، منیژه ودیگران شگفت زده بر پهلوانی اش آفرینها گفتند و نشستند به میگساری، سه روز و سه شب شاد بوده به هم ،روز چهارم هنگام رفتن منیژه و خدم و حشم  شد. گاه گاه جدایی دو دلداده است منیژه دید بد جوردل در گرو بیژن داره و بدون بیژن نمیتونه سر کنه گفت پس بیا آخرین جام رو هم به سلامتی پهلوان ایرانی ها بنوشیم.
منیژه بفرمود تا داروی هوش بر/ پرستنده آمیخت با نوش بر
گیلاس ها خوردن به هم، جرینگ. هردوگیلاس شراب رو تا آخر سرکشیدند، اما بیژن بیهوش نقش بر زمین، دخت افراسیاب از ر اههای مخفی معشوق رو به کوشک خود در گوشه ای از قصر افراسیاب برد.
چو بیدار شد و بیژن و هوش یافت/ نگار سمن بر در آغوش یافت
به ایوان افراسیاب اندرا/ ابا ماهرخ سر به بالین سرا
بیژن به خود اومد، شوکه، پرسید من کجام چه بر سرم آمده؛ منیژه گفت نترس جات امنه در کاخ منی، نوه ی رستم از خشم به خود میپیچه این چه سرنوشتی است، بر کردگار جهان نالید: یزدان پاک اگر من از این دام نجات نیابم و کشته گردم کین مرا از گرگین بستان، نفرین بر او که مرا با افسونش جادو کرد و اینک در سرزمین دشمن اسیرخواهم بود.
منیژه بدو گفت :دل شاد دار/ همه کار نابوده را باد دار
به مردان زهرگونه کار آیدا/ گهی بزم و گه کارزار آیدا
نمیشه که همیشه به جنگ بود، آسایش و بزم و شادمانی نیز از برای مردان هم هست. بیژن که دید راهی نداره دل به دریا زد و تسلیم شد.
پری چهرگان رود برداشتند/ به شادی شب و روز بگذاشتند
اما ................یکی از نگهبانان کوشک از ترس اینکه روزی این راز برملا بشه و افراسیاب اونو تنبیه کنه تصمیم گرفت پیش دستی کنه و به افراسیاب خبر بده همینطور که به سمت قصر شاه میرفت سر پیچ راهروسینه به سینه ی گرسیوز برادر افراسیاب شد.
:هان چی شده چه خبره ؟
:قُ قُ قُربان شاهزاده خانم ..........با ترس و لرز ماجرا روگفت
گرسیوز یقه ی خبرچین رو گرفت و برد خدمت برادر و گفت برادر چشمت روشن که دخترت از ایران زمین جفت گزیده
افراسیاب هشتاد اَرَشک قد از جا بلند شد از شدت خشم شروع کرد به لرزیدن : گرسیووووووووووووووزبا تنی چند جنگجو برو و این نابکارودر بند، زار و کشان دست بسته نزد من آر.برادر افراسیاب با بیست سرباز رسید به کوشک منیژه، با لگد اومد تو در، چه ندید ........پرستندگان ،رامشگران با رَباب و نبید به نوازندگی و خدمه به خدمت و منیژه دست در گردن جوان ایرانی. فریاد زد بگیریدش این نابکارو. محاصره، بیژن با خود گفت از آنچه میترسیدم به سرم آمد، یزدان پاک چگونه رزم سازم بی سلاح و شمشیر
بپیچید بر خویشتن بیژنا/ که چون رزم سازم برهنه تنا
دست برد به خنجری که بر دیوار بود گرفت و در مقابل هجوم دشمنان ایستاد :
که من بیژنم پور کَشوادگان/ سر پهلوانان و آزادگان
وگر جنگ سازید مَر جنگ را/کنون من بشویم به خون چنگ را
ز تورانیان من بدین خنجرا/ ببرم فراوان سران را سرا
گرسیوز که گیو پدر بیژن و رستم پدر بزرگش رو میشناخت و میدونست که این جوان یاوه نمیگه و اگر بجنگند کشته ی زیادی میدن، پس گفت تو خنجرتو بنداز من میبرمت پیش شاه و میانجیگری میکنم که از خودت دفاع کنی شاید به کشورت بازت گرداند. بیژن خنجرو داد. اما.... به اشاره ی گرسیوزناجوانمرد ریختند سر بیژن، کت بسته بردندش به حضور افراسیاب.
شاه خون خونشو میخوره مشت به تخت زرین کوفت: تو کوشک دختر من؟ ای نابکارنامرد سر از بدنت جدا میکنم تا درسی باشد برای ایرانیان که دیگر خیال تصاحب دختران ما نکنند. پور گیو گفت: ای شهریاررخصتی ده تا ماجرای خود بگویم من به جنگ گرازها آمدم بعد از کشتار آنها خسته زیر درختی خسبیدم، یک پری مرا در آغوش گرفت و در کوشک منیژه بر زمین گذاشت، نه منیژه گناهکاره نه من(مردونگی رو ببین این مصیبت رو منیژه باعث شده داما ازش دفاع میکنه.حالا بعضی از مردای ما گناه خودشونم میندازن گردن خانم بگذریم)
گناهی مرا اندرین بوده نیست/  منیژه هم بدین کار آلوده نیست
این جادویی بود وما بی تقصیر. 
افراسیاب فریادزد: بدبخت... تو آنی که در ایران به تیغ و گُرز و کمند پهلوانی اما اکنون چونان دریوزگان دروغ میگویی ....درباریان ببینید نوه ی رستم دستان، جهان پهلوان ایران راکه از ترس یاوه میبافد و دروغ و شاید خود را خیس هم کرده باشد. صدای قهه قهه ی درباریان چون تیغ تیزی به دل بیژن نشست، بر آشفت، غیرت کرد، خون به چشم آورد، چون پلنگ دندان کوبید، چون شیر غرید: نه ه ه ه ای درباریان، شهریارتان ترسو است وجرات ندارد، اسب و شمشیری به من بدهید تا با هزار سوارتان بجنگم واگر یک تن زنده ماند آنگاه معلوم میشود چه کسی ترس دارد و نژاد و نیای چه کسی را باید یاوه گو خواند و چه کسی شلوارش خیس می شود، حال که دست بسته مقابلش ایستاده ام نیایم را به سُخره میگیرد ،شاه خشمگین تر از گذشته نعره زد:ازایران چه دیدیم و خواهیم دید. دارش بزنید.
بسنده نبودش همین بد که کرد/ همی رزم جوید به ننگ و نبرد
نوه ی رستم باشی و نور چشم بانو گُشَسپ و گیو؟ پروردگارااز گُردان ایران زمین شرم دارم که دشمن مرا نامرد خوانده ومن کاری نمیتوانم بکنم، سرم بردار میشود بی هیچ جنگ و پیکاری، بی آنکه زخمی برداشته باشم برای پهلوانان ننگی بالاتر تر این نیست. شرم بر تو ای گرگین.
بیژن رو کشون کشون به سوی چوبه ی دار بردند. طناب دار به گردنش .
پیران ویسه خاک آلود و سراسیمه رسید. دست نگه دارید باید با اعلاحضرت حرف بزنم، کسی جرات نداشت از دستور پیران وزیر اعظم افراسیاب تخطی کنه. طناب را از گردن بیژن برداشتند و موندن معطل،
پیران رسید خدمت افراسیاب: شاها چه میکنید؟ بر خشم خویش لگام و افسار زنید، سیاوش آن یگانه گوهرپاک عالم را به خیره سری کشتیم و دیدیم ایرانیان چه بر سر توران زمین آوردند، اگر بیژن رو بکشیم رستم بیکار نخواهد نشست، انتقام خونینی خواهد گرفت و ایرانیان خاک توران رو به توبره ی اسبانشان خواهند برد، بخردانه بیاندیش، بهتر نیست اورا در جایی نامعلوم زندانی کنیم ومنتظر بمانیم چه میشود؟ افراسیاب پذیرفت. پس دردانه ی رستم را در چاه اَرژَنگ در بیابانی تاریک انداختند و سنگ اکوان دیو رو هم صد پهلوان تورانی از بیشه ی چین آوردن انداختند بر سر چاه تنها روزنی ( نقال میتواند با دست سوراخی را به قدر کف دست نشان دهد) برای هوا بود و بس.
منیژه نیز از کاخ رانده ، آوردنش بر سر چاه : اینهم معشوق تو نانش بده تا نمیرد.
بهارش تویی غمگسارش تویی/ درین تنگ زندان زَوارش تویی
منیژه زار میزد و صورتشو با ناخون (ناخن)میخراشید که هرچه بر سر بیژن آمده من کردم. بیچاره بیژن تو این مصیبت باید منیژه رو هم دلداری میداد که سرنوشت این بوده و گریزی نیست باید فکری کرد و چاره ای اندیشید. دخت افراسیاب روزها کارش شده لقمه نانی به گدایی و کلفتی جور کنه بیاره تا خودشو بیژن از گرسنگی نمیرن،
خوب گرگین مدتی است ایستاده و منتظر ماست تا شرح حالش رو بگیم. گرگین که ماجرا ی ربودن بیژن رو دید. ترس برش داشت چه کنه چکار کنه نمیتونه بره بگه بیژن رو بردم سپردم به تورانی ها، آبرویش کلا میره، چه خاکی تو سرش کنه. پس اسب و لباس پاره و خونین بیژن رو برداشت به سمت پایتخت. به نزدیکی شهر خبر به کیخسرو بردند که گرگین برگشته با اسب بی سوار بیژن. 
گیو :
چواسپ پسر دید گرگین به دست/ پر از خاک و آسیمه بر سان مست
به خاک اندرون شد سرش ناپدید/ همه جامه ی پهلوی بر درید
همی کند موی از سر و ریش پاک/ خروشان به سر بر همی ریخت خاک
گر از من جدا ماند فرزند من/ روا دارم ار بگسلد بند من (دیالوگی با حزن و اندوه،بسته به میل نقال)
پس این یار نیمه راه، گرگین، گفت: ما گرازها رو که چون پیلهای جنگی بودند کشتیم و سرها ودندانهاشونو به ترک اسبهامون بستیم و برگشتیم. نیمه ی راه ناگهان گوری در مقابل ما آشکار شد و بیژن خواست شکارش کند، سر به دنبال گور نهاد ناگهان بادی وزید و سوار و گور ناپدید و اسپ بیژن خاک آلوده باز گشت. روزها در پی اش به هر سو سر کشیدم ،هرچه بیشتر جستم کمتر یافتم.عاقبت بی نتیجه بازگشتم تا خبر دهم شاید شما چاره ای کنید.
کیخسروهمه را به بارگاه فرا خوند به گیو گفت میندیش و زاری مکن که موبدان گفته اند در جنگ با تورانیان که به کین ستانی سیاوش میرویم بیژن در کنار من چونان رزم جوید که دل تورانیان به لرزه درآید، پور تو زنده است وباید دید گرگین چه هنگام راست گفتار خواهد شد؟ 
کیخسرو گفت: گرگین راست بگوکجا بیژن از تو جدا شد چه بر سراوآمده؟
صورت گرگین زرد شد،پیش شاه دروغش نمی اومد. به فرمان شاه گرگین رو بند و مسمار بر دست و پای زندانی.
این که گرگین چه خواهد گفت و شاه چه خواهد کرد!
شرح این هجران و این خون جگر این زمان بگذار تا وقت دگر
خرد روشنا همواره با شما باد

نوشته شده بدست ساقی عقیلی

No comments:

Post a Comment