Pages

Sunday, 22 April 2012

برخوانی (نقالی) نداآفرید ( ساقی عقیلی ) برای روز فردوسی، فروردین 1389

نویسنده و کارگردان: علی فرهادپور
نقال: نداآفرید ( ساقی عقیلی )

نکته: آموزش برخوانی (نقالی) در وبلاگ شماره دو گروه نقالی مدرن به نشانی زیر:

http://womensnaghali2.blogspot.com/2010/03/1.html


سهراب و گرُد آفرید به زبان پارسی/ ورک شاپ نقالی




گردن آویز گهر خیز سخن کهن در پیشگاه /نگه/ دوستان، داستان ما

سهراب با دلگرمی های فریب آمیز افراسیاب و گرسیوز به سوی ایران ویچ لشکر کشید.

سر چو از خواب ربودند همه پر چگران/ سام رویان و سُرُم دست و نریمان جهان

پیشروان سپاه از مرز گذشتند. دورتا دور دژ سپید اردو زدند. گزارش به گژدهم فرمانروای دژ سپید رسید. هان هژیر دلاور تو

فرمان داری تا کار این تورانی بد گُهر را یکسره کنی و بر گردی. هژیر سرخوش و آماده. رزم جامه پوشید. ابزار جنگ، سوار

باره (اسپ) تاخت به سوی لشکرگاه دشمن و هماورد خواست:
که گردان کدامند و جنگاوران؟ گزارش به سهراب دادند ، زره بر تن، سوار به گرده ی سمند، تازان پیش هژیر رسید. سهراب گم کرده داره، برای پیدا کردنش به ایران زمین لشکر کشیده. پرسید تو کیستی؟ هژیر که از یال و کوپال سهراب یکه

خورده گفت:
هژیر دلیر سپهبد من/ که اکنون سرت را زتن برکنم.
هر دو دست به نیزه( یکی........سهراب خنجر از بستره تیره بیرون کشید تند و چابک... منو نکش تا وامدار تو باشم و پس از این یاری ات کنم. به

فرمان سهراب هِژیر را سراپا در بند. از بلندای دژ دخت گُژدهم این ننگ و بد نامی بدید. ..........کدامیک از شما دل نبرد داره؟ ... باز سخنش را بازگو کرد. پس از تیره روزی هژیر همه خاموش. هژیر پهلوان و دلاور و جنگجوی برتر دژ

بود و اینک در بند شده بود، کسی توان رویارویی با این جوان تورب را در خود نمی دید.همه خاموش. به ناگاه آوایی بلند چشم همه را به سوی

دخت گژدهم کشید. پدر پروانه دهید، من میروم(گژده با دست و در سکوت اجازه می ده) زنی بود..............گردآفرید جنگ جامه اش را بر تن کرد بر

تندپایی روان شد. ( نقال چند بار طول و عرضی را می پیماید و رجز می خواند) هااااااااای کیست هماورد من. تو بده گوش که در جنگ نهنگ و .......

سهراب رزم جامه و خود . شمشیر و خنجر. نیزه و سپر... بتاخت آمد برای سوار نو . پهلوان بانو تا دید سهراب آهنگ نبرد کرده تیر در چله ی کمان .

کمان را به زه کرد و بگشاد.....سهراب شیراوژن سپر بر سر کشید و پیش آمد. هر پیکار جوی دیگری بود تیرهای رها شده از کمان دلاور پهلوان ایرانی بر جانش میهمان شده بود، اما سهراب تخمه و تیره از زال زر و سام دلاور دارد. دخت تیر انداز چنین که دید. کمان را به زه بر به بازو........ دست به نیزه برد. سر نیزه را سوی سهراب کرد/ عنان و سنان را پر از تاب کرد. هردو به نیزه وری. یورش از پی یورش. سپهبد با نیزه زد به کمر گرد؟آفرید با یک جنبش کشید بالای سر. گرد آفرید اینجا کاری کرد که در سراسر شاهنامه همتا نداره( مانند) .. دخت دلاور بر بالای نبزه....(کمی درنگ)پیش از آنکه سهراب به خودش بیاد و بخواهد که اورا بر زمین بکوبد، بی درنگ شمشیر از نیام بر کشید و نیزه ی سهراب به دونیم کرد و با مهارت پشتکی در آسمان زد و بر خانه ی زین فرود آمد. سهراب شمشیر از تیام بر کشید نخستین کوبش شمشیر خود گردآفرید به سویی و پسین کوبش زره بر تنش درید. ناگهان، خرمن گیسوان دخت زیباروی به روی شانه ها چون آیشاری خوش بو سرازیر.سهراب دانست که تا کنون با دختری در نبرد بوده است. وه که چه زیبارویی چو رخساره بنمودسهرابرا/ ز خوشاب بگشود عناب را/ دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان/تو گفتی همی بشکفد هر زمان/. سهراب خیره از این همه زیبایی، گردآفرید با خود اندیشید: دخترانشان که چنین چنین دلاورانه و با مهارت می جنگند مردانشان به روز نبرد چه خواهند کرد؟ دخت کمندافکن آمد بگریزه سهراب :ز فتراک بگشاد پیچان کمند/ بیانداخت و آمد میانش به بند/ بدو گفت: کز من رهایی مجوی/ چرا جنگجویی تو ای ماهروی/ سهراب که تیر مهر گردآفرید رو خورده بود او را به سوی خود کشید. گردآفرید دانست دیگر نیرنگ کارساز است: سهراب دل من بر تو جنبید و شیفته ات شدماکنون در دژ باز می گذارم. یورش بیاور( بتاز، تاخت کن) دژ رو در بند کن( ازآن خود کن، بگیر) سهراب با خود اندیشید خوب است، نخست دژ رو بدون پیکار و کشتار به چنگ می آورد و سپس به کام دل می رسد، بند از گردآفرید گشود و هردو به سوی دژ رهسپار شدند. سهراب از این پیشتر نیا. شاید ببینند و بد گمان شوند. در باز شد. گردآفرید تن خسته ی خویش به درون کشید و در را ببستند. پس بر بارو شد و آوا سر داد که ای پهلوان از دشت نبرد به خانه ات بازگرد و با افسوس گفت: تو خُردتر از آنی که دختی از ایران زمین به همسری بگیری.همانا که تو با کتف و یالی و در میان پهلوانان بی همالی. اما چو شاه ایران و رستم دستان بدانند که لشکر کشیده ای . از جای بجنبند.سرت بر سنگ بکوبندو یکی زنده از لشکرت نگذارند که بازگردد شما را یاری برابری با تهمتن نیست به روز نبرد. بهتر که بازگردی و رخ نامورت را سوی توران کنی سهراب از فریب خوردن خود ناخرسند( ناخشنود، اندوهگین، خشمگین، بی تاب) سر سمند را سوی اردوگاه برگرداند، پیاده . وارد چادر( به درون چادر آمد) شگفت آهویی آمدم در کمند/ که از بند جست و مرا کرد بند/ دخت ایران زمین به پدر گفت: نامه بدهید پایتخت که اگر گرشاسپ هم زنده بشه هماورد این جوان توری نیست. گژدهم دستور داد و ...(دنباله ی گرد آفرید پبشین که می دانیم) ...نامه نوشت که .... به نام سهراب که کسی تاب برابری و ایستادگی با وی را نداره. مهر ، نشان در پوششی پیچید: چه کسی این نامه را....همه خاموش و گنگ و سرها به زیر. هیچ آوایی نیامد. .... دخترم چگونه از دژبندان دشمن می گریزی؟ اگر منم که خواهم گریخت. جامه ی ره نوردی بر تن کرد و سواره از دژ سرازیر شد به بیرون، آمد از خیابان بندی دشمن بگذره. به سهراب آگهی رسید که دختری که زد تو پوزتونآمده دوباره برای پوز زنی) ... دنباله ی برخوانی ( از اینجا نوشته ی دیوید و من است پس از یورش از پی یورش :سپهبد نهنگ آسا نیزه بر کف استوار کرد و آنی( با یک جنبش) به بند کمر رزم جامه ی پهلوان برد و از اسپ بلندش کرد بر آسمان. دخت دلاور بر بالای نبزه....(کمی درنگ)پیش از آنکه سهراب به خودش بیاد و بخواهد که اورا بر زمین بکوبد، کاری کرد کرد که در سراسر شاهنامه همتا نداره. بی درنگ شمشیر از نیام بر کشید و نیزه ی سهراب به دونیم کرد و با مهارت پشتکی در آسمان زد و بر خانه ی زین فرود آمد. دید هماورد این اژدها نیست پس به تندی روی در گریز نهاد. سپهبد عنان اژدها را سپرد/ به خشم از جهان روشنایی ببرد/ چو امد خروشان به تنگ اندرش/ بجنبید و برداشت خود از سرش/ ناگهان خرمن گیسوان دخت زیباروی به روی شانه ها چون آیشاری خوش یو سرازیر.سهراب دانست که تا کنون با دختری در نبرد بوده است. وه که چه زیبارویی چو رخساره بنمود سهراب را/ ز خوشاب بگشود عناب را/ دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان/تو گفتی همی بشکفد هر زمان/. دخترانشان که چنین دلاورانه و با مهارت می جنگند مردانشان به روز نبرد چه خواهند کرد؟ ز فتراک بگشاد پیچان کمند/ بیانداخت و آمد میانش به بند/ بدو گفت: کز من رهایی مجوی/ چرا جنگجویی تو ای ماهروی/ گردآفرید دانست که مهرش چون تیری در دل پور تورانی نشسته و رهایی نخواهد یافت مگر به نیرنگ پس گفت مرا رها کن. بنگر دو لشکر دیده بر این میدان و رزم دارند و با خود خواهند گفت سالارمان در نبرد دختری را شکست داده و این برای تو و آوازه ات خوب نیست. اما دل من بر مهر تو جنبید و شیفته ی تو شدم. مرا رها کن تا به دژ بروم و همه را برای پذیرایی از تو آماده کنم. کنون در پی آشتی باش نه جنگ که دژ از آن توست. سپهبد بند از گردآفرید گشود. هردو به سوی دژ رهسپار شدند. رسیدند، در باز شد. گردآفرید تن خسته ی خویش به درون کشید و در را ببستند. پس بر بارو شد و آوا سر داد که ای پهلوان از دشت نبرد به خانه ات بازگرد و با افسوس گفت: تو خُردتر از آنی که دختی از ایران زمین به همسری بگیری.همانا که تو با کتف و یالی و در میان پهلوانان بی همالی. اما چو شاه ایران و رستم دستان بدانند که لشکر کشیده ای . از جای بجنبند.سرت بر سنگ بکوبندو یکی زنده از لشکرت نگذارند که بازگردد شما را یاری برابری با تهمتن نیست به روز نبرد. بهتر که بازگردی و رخ نامورت را سوی توران کنی سهراب از فریبی که خورده بود ناخشنود و خشمگین، رگ پیشونی چون دم پلنگ فریاد بر آورد : برآرم به شبگیر از این باره گرد/ ییبنند آسیب روز نبرد).پایان

آموزش برخوانی (نقالی) در وبلاگ شماره دو گروه نقالی مدرن به نشانی زیر: نکته

http://womensnaghali2.blogspot.com/2010/03/1.html



Saturday, 14 April 2012

نخستین پناهنده/ بر خوانی زادن سیاوش/ کارگاه آموزش برخوانی (نقالی) ساقی عقیلی نقالی


شاید داستان پناه آوردن دختر گرسیوز به ایران در شاهنامه نخستین و دیرینه ترین مدرک پناهجوی جهان باشد که در جایی نوشته شده است. برخوانی ی زادن سیاوش و پیشگویی اختر شناسان سرنوشت شوم وی را

ساقی عقیلی (نداآفرید) برخوانی( نقل) سیاوش


اجرای برخوانی( نقالی) سیاوش به زبان انگلیسی



نکته: آموزش برخوانی (نقالی) در وبلاگ شماره دو گروه نقالی مدرن به نشانی زیر:

http://womensnaghali2.blogspot.com/2010/03


نقالی/ بر خوانی چیست؟ ورک شاپ نقالی

برخوانی (نقالی) نمایشی حماسی است که تکیه بر زبان اصیل فارسی دارد و دارد و داستانهای آن


میتولوژیک و تاریخی است. نمایشی است مردمی که در میان مردم شکل گرفته و برای مردم است.


و مضمون آن حفظ و حراست از فرهنگ ایرانی است. دارای انواع حماسی و مضحک (طنز) است.


کاملا ایرانی است. زبانی حماسی دارد. مورد فهم و درک عامه مردم است و بر اساس متون مکتوب و


حماسی ایرانیان است. بر خوانی (نقالی )نمایشی سترگ و حماسی است که برای اجرا به هیچ


چیز جز توانایی نمایشی و دانایی عقلی نقال نیاز مند نیست. البته حضور مخاطب مهم ترین اصل


است.



آزاده نخستین برخوان ( نقال) و بهرام گور



ساقی عقیلی (ندا آفرید) برخوان ( نقال)

گفتگو با ساقی عقیلی ( نداآفرید) در باره ی نقالی

نکته: آموزش برخوانی (نقالی) در وبلاگ شماره دو گروه نقالی مدرن به نشانی زیر:



طومار برخوانی (نقل) فرود سیاوش پور جریره بخش یک و دو/ کارگاه آموزش برخوانی(نقالی) ساقی عقیلی





ساقی عقیلی آموزش برخوانی به یک روشن دل/ بر خوانی فرود سیاوش




بر گرفته شده از نمایشنامه ی سرود دوباره ی کلات، نوشته ی سعید اسدی


نگر تا چه کاری همان بدروی/ 
سخن هرچه گویی همان بشنوی

درشتی زکس نشنود نرم گوی/ سخن تا توانی به آزرم گوی

چو رفتی سر و کار با ایزدست/ اگر نیک باشدت جای ار بد است

چنین است رسم سرای کهن/ سرش هیچ پیدا نبینی ز بُن

در بارگاه کیخسرو/ گردانی چون گیو و گودرز و بهرام/ طوسِ نوذر و فرهاد/ شیدوش/ زنگه ی شاوران/ بیژن و فریبرز و

 ریونیزو زرسپ و دیگر یلان گرداگرد نشسته/ شاه برخاست: این منم کیخسرو/ که افسر خداوندگاری ایرانشهر به سر

 دارم/ خُرد و کلان گیهان چنان گواه است که دید آنچه به ستم بر سیاوش رفت. که افراسیاب دیوخو چگونه مادر پارسایم 

فرنگیس را به بد اندیشیآزرد. که کس مرا نام و نشان نشناخت آنگاه که به شبانان بی مایه ام سپرد. اکنون سپاه گسیل

 می کنم سوی توران زمین به خون خواهی. پهلوانان همه درسکوت و چشم ها در چشم خانه جستجوگر تا بدانند سپاه را 

سالار کیست؟

کی: از این پس طوس سپهبَد پیش سپاه به پای است. شایسته فرمان او گردن نهید ( کیخسرو (حرکت دست) دستور داد: 

حلقه ی مهر آوردن) به مهر که نگاهبان پیمان هاست از این پیمان در مگذر. در میانه ی راه کسی را میازار و با کسی جز

 ( تاکید)تورانیان هم نبرد مشو. به طوس سپرد: از راه کوهستان مرو. برادرم فرود که از دخت پیران ویسه است همپایه و

 همسال من با مادرش جریره.

مردمانی چند و گله و رمه ی فراوان به کوهستان و در کلات خانه دارد( کیخسرو پشت میکند) به مهر که نگاهبان 

پیمانهاست از این پیمان در مگذراز راه کوهستان مرو. از راه کوهستان مرو اگر میخواهی گزند نبینی.

سر چو از خواب گشودند همه پر جگران/ سام رویان و سُرُم دست و نریمان جهان ( در اوستا ننیره= نر و منه=من )

سر و رو را سپردند همه توده ی مُشک/ وز سر زلف به رخ تاب زده چون چوگان

جامه ی بزم ز تن شان همه کردند برون/ چو همی گشته چسان روز نخستشان عریان

خود و تیغ و زره، ابلق و زنجیر و دوال (چرم)/ تَرکِشِ تیر چهار آیینه درع و خفتان ( جامه ای است از زره آهنین بافته)

خنجر و نیزه و ژوبین و کمان و شمشیر ( یا زوبین نوعی نیزه)/ گُرز البرز گران، ناچَخ ( تبر زین) و تیغ پران

اسپها چون همه  پولاد رگ و پهن سرین/ زیر زین در بر هر مرد ستاده یک ران

نای زرین بکشید ه است شه  مهر گردون/ تا که خورشید زر تاب سر از خواب برآرد بیرون


سپاه راهی توران زمین. (کف میکوبد بالای سر سپس دستها رو به جهت و نشان دادن دوراهی) رفتند و رفتند و رفتند تا 

رسیدند به یک دو راهی



وز آن روی منزل به منزل سپاه/ همی رفت و پیش اندر آمد دو راه


زیک سو، بیابان بی آب و نم/ دگر سو، کلات است و راه جَرَم


این دو بیت آخر را گویی پیش قراول سپاه گزارش می کند

بایستید. بایستید. توس نگاهی به هردو راه ( خاموش و اندیشناک با بازی چشم و گزیدن راه) از کوهستان میرویم. دو یل 

نامدار ایران شهر، بهرام و گودرز گفتند: رای شاه نه این بود. توس: رای شاه هرچه بود خواستش رفتن سوی توران است و 

کار ما نیز همان( لبخندی و کمی بدجنس و مشکوک) (چه تفاوت میکند از کدام راه) از کدام راه کار من است( پشت میکند و

 می رود) دو پهلوان نگاهی به هم . گودرز گفت( آهسته) اکنون که رای و فرمان او راست، ناگزیر باید گردن نهاد و بهرام

 پاسخش آورد: از این رای توس چشم آسایش نمی رود.سپاه به سوی کوهستان و کلات فرود راهی شد.

دیده بانان ترک به فرود، پسر سیاوش، برادر کیخسرو آگهی رساندند( صدای شیپور) کلاتیان به هوووووووووووش. به

هووووووووووش( زانو زدن پیک) پور سیاوش سپاهی گران به سوی ما در راه است. فرود دستور داد: گله و رمه، هر چه

 در پیرامون کلات است است به درون برید. هیچ کس بیرون کلات نماند. همه بسیچ شوند و آماده و گوش به فرمان.

سپس نزد مادرش جریره دخت پیران ویسه رفت و ماجرای گفت: سپاهی از ایران زمین به سوی ما در راه است. خوفناکم.

 دلم گواهی بد می دهد و شور ش است.نمیدانم برای چه می آیند و چه در سر دارند؟

مادر شادمان، از جای برخاست، چرا خوفناکی فرزند، برادرت کیخسرو که در ایران به تخت شاهی است به کین خواهی


سیاوش سپاه فرستاده. بداندیشی مکن، کلات گذرگاهشان است و آسیبی نخواهند رساند. تو کیخسرو هستی، پسر سیاوش،

 مادر دهر چون سیاوش دیگر نزاید. پس خوب است تو به پشت بانی برادرت فرمانده ی این سپاه باشی تا کین سیاوش از

 افراسیاب بستانی. از پسرش خواست تا بهرام و زنگه ی شاوران دو دوست دیرین سیاوش را بین گردان ایرانی بیابد. فرود

 تخوار پیر را که ایرانیان میشناخت به کمک خواست. هر دو بر بلندای کلات شدند. سپاه ایرانی رسید. خیمه و خرگاه بر

 پا، فرود گفت: تخوار سُراینده گردان ایرانی به نام و نشان و درفش به من بنما.

آنکه درفش پیل پیکر دارد طوس دلاور است. دو خورشید تابان درفش فریبرز کاووس عموی توست. آن دیگری ماه 

پیکردرفش گستهم پهلوان. بیژن نیز نشانش پیکر درفش است. ببر نشان شیدوش/ گرازه پیکر پهلوان گرازه/ گرگ پیکر

 نشان گیو سترگ. همان که برادرت از توران زمین رهانید و از جیحون گذرانید و به تخت شاهی ایران زمین نشاند. 

گودرز نشانش شیر طلایی. درفشی با نشان بز کوهی بهرام. کفت و گفت و همه را نشانی داد.

فرود شادمان( دو دست به هم میکوبد) پس گاه شادی و بزم است نه ساختن ابزار رزم. که ایرانیان همه خویشند و بستگان.

در همین هنگام/ طوس نگاهی به بلندای کوه کرد. دو مرد را میبیند که گویی میخندند و آنها را نشان می دهند.

طوس خشمگین: هوووووووم از میان این سپاه سترگ مرد سرافرازی میخواهم بر آن بلندا شود و پی جوید که آن دو مرد

 که هستند؟ دستور داد اگر از ترکان تورانی اند به کمندشان کند و خوار کشان کشان بیاوردشان. و اگر از کارآگهان باشند

 و بخواهند در نهان سپاه بشمارند. بی درنگ به دو نیمشان کند و بازگردد. بهرام گفت: من آن مردم. دوان خود را به 

نزدیکی فرود رسانید. ( دست روی شمشیر) رو به کوه: هااااااااای چه مردی بر آن فراز؟ اینسپاه بی شماربر این کوهسار

 نمی بینی که چنین آسوده بر آن بلندا ایستاده ای؟ جانت از طوس سالار این سپاه نمی هراسد که گر بخروشد چون برگی

 خواهی بود فرو مرده درسیلاب سهمگین؟ فرود گفت: (رو به پایین) ای جوانمرد. مرکب خشم شتابان می رانی. تو که

 تندی ندیده ای. چگونه چنین تندی میکنی؟ به نرمی سخن گو و بخردانه بیاندیش. از هوش و دست و پا و بازو و مردی

 چه افزون تر داری.از من که چنین پرخاش میکنی؟ پرسشی دارم و چشم پاسخی راستان، شما به راستی که هستید؟

(رو به بالا) سپاه ایران زمین(برخوان) بهرام گفت سالارمان توس است که پشت او به گردانی گرم است که گرد از گردون

 برآرند گردانی چون گیو و گودرز و فرهاد، گرگین و گستهم و شیدوش، گرازه و زنگه ی شاوران.

(رو به پایین) از چه از بهرام نام نبردی که از گودرزیان پی جوی اویم.(رو به بالا شگفت زده): از بهرام چه میدانی که

 خواهان دیدار اویی؟ (رو به پایین): مادرم گفت بهرام زنگه ی شاوران همبازی های پدرم بودند.

برخوان: بهرام قدمی جلو( دستها باز) تویی بار آن خسروانی درخت؟ فرودی تو ای شهریار جوان؟

فرود گفت من شاخی رسته از آن سرو فرو افتاده ام.آری فرودم.( و از اندوه چشمان را می بندد)

برخوان می تواند بنشیند: بهرام از فرود خواست نشانه ای از سیاوش بنماید تا باورش آید. فرود بازو نشان میدهد و بازوبند 

سیاوش را.بهرام او را در آغوش میکشد و می گوید من بهرام هستم

فرود گفت: بهرام دلاور اینجا بودم تا بدانم این سپاه را سردار کیست؟ و به چه کار؟ اکنون که دانستم باید سوری برپا کنم و

 آنگاه با شما به خونخواهی سیاوش همراه شوم.بهرام گفت آنچه را گفتی به توس خواهم گفت. اما بدان که توس. تندخواست.

 اگر به سویت بازگشتم تو را به گرمی پیش لشگر خواهم برد. و گرنه نباید لختی بر این بلندا بمانی که نه من. چندین گُرد

 پهلوان با تیغ های آخته خواهند آمد به جنگ و نبرد. گفت و بازگشت. رسید به سپاه.توس: ( برخوان در هیبت توس)هان

که بودند؟ بهرام: (زانو می زند) توس دلاور خِرَدِ روشنا هماره با تو باد. آنکه چون آهویی راست قامت ایستاده پورَ

 سیاوش. فرود دلاور است. او پیام دوستی دارد وپذیرایی. ( نقال به جای توس مینشنید. بهرام گفت اورا پذیره باش

 که رای کیخسرو نیز همین بودبرخوان در هیبت طوس از جا بلند میشود. دور صندلی می چرخد و رو به بهرام که 

نشسته: ای یاوه یاوه خیره سر. ترک زاده ای راه سپاه ببندد. فریب خوردی ای فرزند خیرگی. اما ای توس...

 توس: خاموش(رجز خوانی) کسی میخواهم بی درنگ و گفتگوسر از تن آن دو جدا کند. ریونیز داماد توس بخروش

 بر آمد تا فرود. خوار بکشد. سواره سوی سپید کوه. تخوار به فرود گفت با تیری اورا بکش تا مگر دل توس بدرد آید

 و رای بگرداند. فرود تیر در چله ی کمان(کمان کشیدنِ سریع/پرتاب)


 زبالا خدنگی بزد بر برش/  که بر دوخت با ترگِ رومی سرش


تیر بر سرش نشست و فرود سوار را بخاک افکندتوس، فرزندش. زرسپ تیزتک اسپ هم چون آذرخش می راند و شمشیر

 چون صاعقه می زد را به برابری فرستاد.

 بازتخوار گفت این پور توس است که می تازد چنان با تیر نشانش کن که از دمی یکدم دم باز نتواند کشید. توس

 دیوانه باید بداند که ما بر این جایگه بیهوده نیستیم.


وفرود دلاور بر انگیخت اسپ/ یکی تیر زد بر میان زرسپ


که با کوهه ی زین تنش را بدوخت/ روانش ز پیکان او بر فروخت


توس فریادی از جگر کشید. ( بی صدا فریاد می کشد)  درونش به سختی از مرگ فرزند خراشید. بر اسپی پرید و عنان 

سوی کوه.

آوخ که جگر سوز است مرگ فرزند آنهم در پیش رو اینک چشم در راه و گوش به زنگ می مانیم تا چه زمان دنباله ی داستان 

بیاید.

شرح این هجران و این سوز جگر/ این زمان بگذار تا وقتی دگر 

تندرست، شاد و سربلند زیوید.


بخش دو 

به نام خداوند جان و خرد/ کزین برتر اندیشه بر نگذرد

خرد افسر شهریاران بود/ خرد زیور نامداران بود

نقل پیشین تا بدینجا پیش رفت که توس به خونخواهی پسرش زرسپ به سوی دژ تاخت و فرود با سرنگونی اسب وی توس رو واداشت. توس سرافکنده و خوار به سوی سپاه بازگشت.
گیو که چنین دید- غیرت کرد- خون به چشم آورد، چون پلنگ دندان کوبید چون شیر غرید، جوشن مرا بیاورید، سلیح سیاوش- کار ما بدینجا رسیده که یک توری بی ارزش بر ما بتازد و مردی پیدا نشود که چون مرغ به سیخش کشد؟ این گونه است که ایران زمین از پای در می آید. اسب رو آوردن، چو همی زین زراندود به پشتش ببست، تنگ و کشید- پا به حلقه ی رکاب- نشست بر خان زین- تاخت به سوی دژ-به کین خواهی سیاوش.
فرود گفت: براستی که ایرانیان را خردرا راهبرنیست که همچنان پیاپی آهنگ جنگ می کنند. براستی که خویشاوندی و دوستی نزد ایشان پایگه ای ند ارد. بگو تخوار- این دیگر کیست که به تندی بالا می کشد؟
تخوار گفت: مباد که آهنگ جانش کن. او گیو است- همان که برادرت از توران زمین رهانید و در ایران به تخت شاهی نشاند.

ورا گیو خوانند، پیل است و بس/ که در رزم دریای نیل است و بس

سلیح سیاوش بپوشد به جنگ/ نترسد ز پیکان و تیر و خدنگ

اسبش ناکار کن- فرود کمان تند زه کشید و تیر بر سینه ی اسب گیو نشاند- اسب از درد شیهه ا ی کشید- روی دوپا بلند شد و گیو روبه پشت بر زمین کوفت.

بزد تیر بر سینه ی اسب گیو/ فرود آمد از باره، برگشت نیو

ز بام شئد کوه خنده بخاست/ همی مغز گیو از گواهی بکاست

بیژن برآشفت بر سان رعد- رزم ساز این نبرد- لباس رزم بر تن- کلاه خود- شمشیر کمند- پرید به گُرده ی اسب- هی( به اسبش هی میزند که بتازد)- به سوی دژ.
تخوار گفت- های فرود - این سوار بیژن است- پور گیو- به دژ شویم- توان رویارویی با او را نداریم- فرود گفت: شایسته ی تیری هست- کمان به زه کرد- کشید و به تندی باد اسب از زیر پای بیژن ربود-

بزد تیر بر اسب بیژن، فرود/ تو گویی به اسب اندرون جان نبود

بیفتاد بیژن، جدا گشت از اوی/سوی تیغ، با تیغ بنهاد روی

بیژن بر خاست و به سوی فرود یورش برد.

یکی نعره زد کای سوار دلیر/ بمان تا ببینی کنون رزم شیر

فرود تیر دیگری در کمان، چنان سخت و تند کشید که ناله ی چوبه ی کمان برخاست- بیژن سپر بر سر- تیر از سپر گذشت و به درع سیاوش که بر تن داشت اثر نکرد- فرود عنان سوی کلات گرداند- بیژن دوان در پی اش- رسید و به نزدیکی دژ اسب فرود رو پی زد- اسب از درد شیه ای کشید و سوار و اسب به زمین در غلطیدند- دژبانان فرود را بدرون کلات کشیدند و در بسته.
بیژن پشت در بسته- های به کلات شده ای؟ کلات بر سرت ویران می کنم- به دادار دارنده سوگند تا کین زرسئ و ریو نیز نستانم- از این کلات زین نگردانم-

فرود درون کلات در پی چاره- حریره مادرش پیش دوید- فرزند برخیز- آوخ که این ابرهای تیره بر فراز کلات بارا نخواهند بارید- آبستن خون هستد- آن که فرمان گسیل سپاه داده به یک تیر دو نشان آهنگ شکار دارد- این آیین سور یبرادر کشان است.
فرود گفت: آری- خونم می جوشد و اندیشه ای در سر می دود- گویی بندهای نا پیدا مرا به سرنوشت سیاوش، پدرم پیوند می دهد- اورا گروی زره تیغ برنهاد و اینک- تیغ بیژن سرانجام کار من است- اما در این کارزار پنان خواهم کوشی که چون غرمی باشم تیز ئای
 سر زدن آفتاب جهان تاب- دلاوران کلات آماده ی نبرد- فرود جامه ی رزم و چهار ایینه بر تن-شمشیر بر کمرگاه استوار- کمان و ترکش تیر بر پشت از پیش و دلیران تورانی در پی از دژ زدند بیرون

برون آمد از باره ی دژ فرود/ دلیران و گردان، هر آن کس که بود

سپاه ایرانی هم به فرماندهی توس آماده ی رویارویی- توس فریاد زد

تن تور بدخواه بی جان کنم/ ز خونش دل سنگ مرجان کنم

هنگامه آغاز شد- ابر مرگ آفرین چادرش را بر پا- باران کشتار باریدن گرفت - رگبار تیرهای رها شده از کمان آسمان را تیره و تار- تیغ ها در هوا می چرخید و فرود می آمد- فریاد و غرش جنگاوران- سر و دست و پای دلاوران بود که قلم قلم، دو نیم نیم می ریخت بالای زمین- دَمِ شمشیرها اره شد از به هم کوبیدن- یکی با گرز می زد و یکی با فلاخن- یکی با تیر و کمان و دیگری با خدنگ-

سر کوه شد همچو دریای قیر/ ز گَردِ سواران و از گُرز و تیر

از این گونه تا گشت خورشید راست/ سپاه فرود دلاور بکاست

فراز و نشیبش همه کشته شد/ سر بخت مرد جوان گَشته شد

پهلوانان و جنگاورانش یک به یک بر زمین می غلطیدند و تخته سنگها از خونشان سرخ- گرداگردش خالی و خالی تر- دلش خونین که این پیکار، پیکار خویشان است و این نیز برادر کشی- دیگر هیچ دلاور توری زنده نمانده بود- فرود دلاورانه می جنگید- به هر سوی که روی می آورد مرگ می آفرید.

بدو خیره ماندند ایرانیان/ که چون او ندیدند شیر ژیان

فرود عنان سوی کلات- رهام و بیژن یورشی به سوی او- رهام از پشت سر چنان بر کتف او کوفت که دست از بدنش جدا شد- خون سرازیر- مهمیز به شکم اسب هم چنان تاخت به سوی دژ- بیژن نیزه رو ئرتاب کرد- بر کَپَلِ اسب نشست- فرود سرنگون- سرش به تخته سنگی خورد و شکاف برداشت و خون بررخش جاری- کشان کشان خود را به درون دژ کشید- در بسته شد- جریره پیش دوید- گونه می خراشد و خاک بر سر- زنان گیسو می کنند و مویه می کنند- سالار کلات فرو افتاده است- (فرود با دست دیگر کتف بدون دست را می گیرد، زانو می زند) : کنون تا زمان هست روزگار این نامردمی فراموش نخواهد کرد- شیونتان بر من نباشد- (با صدای بلند) بر آدمیان مویه کنند که منش رادی از میانشان گریخته- کلاتیان بدانید و هوشیار باشید که ایرانیان درِ دژ خواهند شکست- همه چیز را به تاراج می برند و کلات را ویران- پرستندگان و زنان به بندگی برند- سپس در خون خود فرو خفت.

همی کند جان آن گرامی فرود/ همه تخت مویه، همه حصن رود

زنان و دخترکان بر بام کلات گیسوبه گیسوی دیگری گره می زنند و از باره خویش را به زیر می افکنند- مادران کودکان در آغوش از بلندای کلات خود را به تخته سنگها می کوبند- هنگامه ای است- جریره گریان و مویه کنان در کنار بدن بی جان فرود- یادگار سیاوش-

مرا دردی است اندر دل/ اگر گویم زبان سوزد

و گر دَم در کشم/ ترسم که مغز استخوان سوزد

ناگهان اندیشه ای چون تیر از سرش گذشت- بر می خیزد- جاودانه شو کلات- نمی گذارم از آنِ ایرانیان شوی-  کنده ای آتشین در دست.

 یکی آتشی خود جریره فروخت/ همه گنجها را به آتش بسوخت

یکی تیغ زان پس گرفتش به دست/ درِ خانه ی تازی اسپان ببست

شکمشان بدرید و ببرید پِی/ همی ریخت از دیده، خوناب و خِی

اسپان از درد خروش بر می کشیدند و به خود می پیچیدند- بوی خون دیوانه اشان کرده بود- در دمی کلات در لَهیب آتش می گداخت- جریره فریاد زد- اکنون منم و این گروه نامردمی- ای کلات در تو آتشی ساختم تا همه چیز بسوزد و خاکستر شود- این است پس مانده ی برادر کشی- این است پیام من به برادر کشان.

جریره بیامد به بالین فرخ، فرود/ یکی دشنه با او چو آب کبود

دو رخ را به روی ئسر برنها/ شکم بر درید و برش جان بداد


به پایان آمد این دفتر/  حکایت همچنان باقی است. روز و روزگار بر شما خوش