نه سهراب رستم که تهمینه مرد
نگر تا چه کاری همان بدروی سخن هرچه گویی همان بشنوی
درشتی ز کس نشنود نرم گوی
سخن تا توانی به آزرم گوی
چو رفتی سر و کار با ایزدست
اگر نیک باشدت جای ار بد است
چنین است رسم سرای کَهُن
سرش هیچ پیدا نبینی زبُن
برخوان(نقال): سهراب مُرده است، سهراب مُرده است
چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه
یکی، پورش آمد چو تابنده ماه
چو خندان شد و چهره شاداب کرد
ورا نام تهمینه سهراب کرد
چو یک ماه شد، همچو یک سال بود
بَرَش چون بَرِ رستم زال بود
سه ساله چو شد، زخم چوگان گرفت
به پنجم دل تیر و پیکان گرفت
سهراب سراسیمه و خاک آلود: مادر، مادر، شیر بچه ای را زمین زدم. تهمینه خاک از سر و روی او ستُرد و گفت: جانم برای چنگال های کوچکت، جانم برای یال سیاهت، با بچه ها دوستی کن.
سهراب از مادر شمشیر خواست: امروز هماوردی شمشیر بازی داریم.
در را می کوبند ( برخوان دری خیالی را می کوبد و آوا می دهد، یا بر صندلی اش می کوبد، یا کف می زند، یا فقط با گوش دادن نشان میدهد)
: کجایی؟( با صدای مردی) باز پای دار قالی خوابت برده
سهراب می خواهد بداند او کیست؟ و تهمینه می گوید: دلال فرش است پسرم ( یا برخوان پس از دایلوگ مرد با آوایی دیگر بگوید دلال است، دلال فرش)
سهراب در باز می کند، مرد مچ دستش می گیرد: بوی آدمیزاد می شنوم.....آ آ آ آ خ. سهراب شمشیر چوبی اش بر دست مرد زد.
های تهمینه شش ماه است مرا سر می دوانی (ادای تهمینه) این ماه برو، آن ماه بیا، دارم نقشی می بافم که در تمام ایران یافت می نشود هزاران فرش باف در ایرا ن هست که می توانند بهتر ( ناگهان می ماند، شگفت زده) این کیست که بر فرش نقش کرده ای. گویی خدای جنگ زنده شده است.( میخواند و بر فرش دست می کشد) مرا ایزد از بهر جنگ آفرید. ها ها ها، چه جنگی، چه دوغی؟ جنگ را من میکنم که سه قافله شتر بار از مرز توران به ایران می برم. های ی ی ی ( زیر لب) به راستی که این فرش قیمت ندارد. سکه ای می اندازد و فرش را جمع میکند.( به روی شانه) تهمینه می گوید: به اندازه ی نخهایش هم نیست. سکه ای دیگر( پرت میکند) دو ماه گرسنه ماندم تا نخ هایش خریدم. سکه ای دیگر، شش ماه نخوابیدم، سکه ای دیگر، از چشمم گذشتم، سکه ای دیگر، از جانم، پرت میکند) این هم برای جانت، بیشتر از این قیمت ندارد.( می تواند این بخش در دایره ای انجام شود) تهمینه فرش را می گیرد. مرد هرچه می کوشد نمی تواند از دستان تهمینه رها سازد.
تهمینه: آری جان آدمی قیمت ندارد ( با آوایی که به زمان ما نزدیک است){ این خداینامک زمانی نوشته شد که در گیر انتخابات 88 بودیم)
فرش را به تو بخشیدم. چون جانم به من می گوید از دستان تو به دست خداوندش خواهد رسید. برو. برو که خود را به سکه ای چند فروختی( راز آلود) ارج این فرش رستم می داند
کاروان به سوی ایران است. راهزنان بر سر راه کاروان اند.( دگرگونگی آوای برخوان{تغیر صدا}) مرد یهودی این بار چه می بری با این همه ساز و برگ( شمشیر کشیده رو به روی مرد)
بارِ آن شتر چیست که شش تَن سگ پاسداری اش می کنند؟
دلال :هیچ، این هم سهم بزرگ راهزنان ( صندوقچه ای جلوی راهزن میگذارد) باری چون بارهای دیگر .
: نه، تا نبینم نمی گذارم بروی. جنگی خونین در می گیرد. بازی های برخوان در شمشیر زنی و کمان کشی و نیزه اندازی)
مرد فرشی بر اسپ نهاده و از میدان نبرد می گریزد( می نشیند) ای جهان پهلوان، داستان فرش چنین بود، من 6 سکه برای فرش دادم، ولی کاروانم برای نگه داشتنش به یغما رفت. جانم را به کف نهادم( سکوت) شمشیر زدم ( سکوت) تنها برای تو. من هستی ام را بر سر این فرش نهادم
رستم: آری در این فرش هستی زنی روان است که تو به شش سکه خریدی و من به ششسد سکه ( کیسه هایی می دهد) ششسد سکه بهای هستی ا ت و سرت بهای هستی ای که سیاه کردی( با شمشیر سر از بدنش جدا کرد، زیر لب) به پات از ره زر چه سرها که فرو افتاد.
( فرمان می دهد) لشگر بیارایید که سیستان به توران خواهم کشید برای باز پس گرفتن آن تکه از ایران زمین که در توران جا مانده، برای مهری که در دلِ خود کُشته ام.
آگهی به توران رسید که رستم با کلان سپاهی در راه است. سهراب در میدان شهر، مردم را به جنگ با ایرانیان بر می انگیزد: یک ایرانی خیره سر گستاخی کرده و به مرز ما، توران، لشگر کشیده. کیست که همراه من به پیکار با او بیاید. کیست که آبروی " تور" نیای بزرگ ما را به شمشیر بخرد؟ کیست که نخواهد یکی از سپاهی شود که سپاه رستم دستان را به ریشخند می گیرد.
تهمینه می رسد، بانگ میزند، مرو، مرو سهراب، به جنگ رستم مرو، به جنگ ایرانیان مرو، به رزم رستم دستان مرو( با بغض)
نه ایمن ز دستان رستم کسی است
که دستان همان حیله ی کرکسی است
سهراب: چگونه نروم، اگر نمی خواستم، اینک می خواهم که سر از تنش بر کنم. اوست که ما را تهی دستی داد. چه رنج ها که ما بُردیم و ندانست، چه گرسنگی ها، چه زخم زبانها
زسهراب بهتر چه جنگاوران
که در پیش رستم به خواری خَمان
ز کین تو امروز تا رستخیز
نبینم بجز گُرز و شمشیر تیز
برخوان: سهراب مرده است. سَزخاب مرده است. سوخ رَ آپَه به دست پدر به دور از میهنِ مادر مرده است. در بیابانی خوارو پُرخار، تنها، بی پدر و مادر، سهراب زهری بی پادزهر خورده است ( مویه باشد) جهان را خواب برده است، سهراب مُرد و کسی را هیچ گه نکُشت. سهراب مرده است به زخم تبر یا خنجر یا دشنه ای از پشت یا به خواب از دشمن تیغ در مُشت.
تهمینه می گرید: آه سهراب گُرد، ای نژاد بُرده ز رستم، آن پهلوان پُر دلِ با دستبُرد، ای پاره ی تن تهمینه، ای کشته از کینه، مرا مالامال است ز مهر تو سینه. می بینمت به روز و به شب
رستم: چون چشم گشودم دروازه های شهر سیستان بود که پشت لشگر توران از چشم من پنهان میشد( پیکی می رسد) سهراب سر لشگر توران پیام داده: از ویران کردن ایران چشم خواهم پوشید، اگر رستم در کشتی مرا به زمین بزند.
دو مرد، دو پهلَوان، دو نژاده برده از دستان، رو در روی هم. ( بازی گرفتن دوال کمر، جلو، پهلو، جلو، پهلو، سپس سر دست و چرخش و زمین زدن) سهراب، رستم به زمین میکوبد، بر سینه ی رستم می نشیند، (می زند و می گوید) برای نا پدری ات، (میزند) برای دربدری ام،(میزند) برای حیله گری ات (میزند) برای دیوانگی مادرم (میزند) برای ناله های شب ش (میزند) برای فرش هایش (میزند) برای چشمهایش (میزند) برای دستهایش (میزند) برای فریادهای خفه شده اش ( میخواهد بزند) تهمینه که فریاد میزند: نه ه ه ه ( دست سهراب میماند به آوا. ( برخوان از گونه ی نشسته به گونه ی خوابیده می رود) رستم بر سینه ی سهراب خنجر بالا میبرد و فرود می آورد. خنجر به سهراب نخورده می ماند.
برخوان ، تهمینه ( مویه میکند) آن رستمی که می گویند این است، پس نفرین به همه ی جنگاوران چهار گوشه ی این جهان آلوده، نفرین بر این تخمه و نژاد و خون و تبار و گوهر و دوده، بر آن شبی و گوشی که افسانه های رستم خوان شنوده.
برخوان: رخش شیهه ای می کشد و دردناک می گرید: سواری که رستم بر سینه ی آن نشسته و خنجر را فرو خواهد برد، سواِر پاره ی تن من است که پاره ی تن تهمینه را به پشت خویش کشان تا روز واقعه را ببیند. که پسر به دست پدر کشته می شود و تو چه می دانی که واقعه چیست؟ من می گویمت. واقعه این است که ایرانی به دست ایرانی می میرد. همانگونه که ندا به دست عباس کارگر جاوید کشته خواهد شد. که ایرانی ز دست ایرانی بی آوا فریاد می کند، می گرید خون دستها و چشمهایش. رستم با خنجری در دست که هنوز به سهراب نخورده می ماند، می شنوم که خواهند گفت: اسپ مرا ربودی تا مرا بربایی ولی تنها از رخش من سمندی برای پسرمان ربودی، و یا (پسرت) سهراب می گوید: خنجر را بزن، ترا نکشتم جون ترا پاد افرهی بدتر از این باید که من ترا بکشم.
گرم کشته بینند در دست تو
که خون می چکد از سرِ دست تو
بگویند رستم، پسر را بِ کُشت
به آیین میترا همی کرد پشت
چو من قد کشیدم چنین بی پدر
به پاد افرهش پیر شو بی پسر
دست رستم می گیرد و بر خود می کوبد
نوشته شده بدست علی فرهادی پور
به برخوانی در آمده، بدست نداآفرید(ساقی عقیلی)
No comments:
Post a Comment