Pages

Friday, 29 January 2010

برخوانی (طومار) نقالی بیژن و منیژه/بخش نخست






بخش نخست
سخن نقال :
ابتدا باید گفت نوشتن طومار نقل و به دیگران (مخصوصا کسانی که نقال نیستند) سپردن کاری است که اکثر قریب به اتفاق نقالان چه در گذشته و چه امروز انجام نمی دادند ونمی دهند و فقط شاگردان با حضوردرکنار مرشد و در رکاب خود مرشد طومارها را فرا می گرفتند، از بر می کردند ونقالی را می آموختند. و گویا رسم بوده که در آینده همین شاگردان از دریافت دستمزد نقالی هایی که خودشان انجام میدادند سهمی هم به مرشد خویش می پرداختند تا او نیز با کهولت سن در مخارج زندگی نماند، که باید گفت کاری بود بس پسندیده و در خور مقام نقالان پیر و جوان. و اینکه برایش شرایط گذاشتند که تا بچه مرشدی نکنی و اجازه ی مرشد را نداشته باشی نمی توانی نقال شوی ،شاید بخشی مربوط به جلوگیری ازافزایش رقیب ( به قولی دست زیادشدن) بوده. ولی امروز با رفتن نقالان گذشته از جمع زندگان؛ کاردرستی نیست که طومارها با نقالها دفن شوند و نسل آینده بی بهره (سرش بی کلاه ) بماند، وچون چند نقال قدیمی که همه اشان مورد احترام همگانند نقال دیگری زنده نمانده و شرایط سخت و مشغله های مختلف زندگی اجازه ی بچه مرشد شدن در حضور این پیشکسوتان نقالی را به هر کسی نمی دهد؛ و هنگامی که با گسترش اینترنت و فیلم ها ی تهیه شده از نقالی ی نقالان با تجربه وهم چنین آموزش و انتقال اینترنتی این هنر به واقع زیبا و میراث کهن به علاقمندان؛ آیا همچنان باید بنشینیم و دست روی دست بگذاریم تا هنر جویانی بیایند و بچه مرشدی کنند؟ آیا جنایتی فرهنگی مرتکب نشده ایم؟ وه که چه بیرحمانه و کشنده چون سم است این ، چشمداشت، که شاید هم از سوی اشخاصی به عمد است اما امروز باید سنت شکنی کرد و
  تومارها را در اختیار دیگران گذاشت. آموزش را با جدیت، عشق و مسئولیت دنبال کرد. تا فرهنگمان در هر زمینه ای زنده بماند؛ چرا که مرگ فرهنگ، مرگ ملت است. همان گونه که ابَر مرد پارسی گوی فردوسی گرامی این خطر را احساس کرد و خود را ملزم به زنده نگهداشتن و برگرداندن فرهنگی کرد که عرب تازه مسلمان شده با سوزاندن کتابهای ایرانیان و به آب شستن آنها  برگرداندن آنها به زبان عربی خواست این گونه وانمود کند این علوم از عرب است نه پارسی زبانان. من در این وبلاگ کوشیده ام ـنچه را که از مرشدان و اساتید نقالی و شاهنامه خوانان برجسته آموخته ام به دیگران برسانم و دین خود را به فرهنگ این آب و خاک غنی از عشق ادا کنم. باشد که آیندگان نیز چنین کنند. ایدون باد و ایدون تر 

به نام خداوند جان و خرد/ کزین برتر اندیشه بر نگذرد
خداوند نام و خداوند جای/ خداوند روزی ده رهنمای
به موری دهد مالِشِ نرِشیر/ کُنَد پشه بر پیلِ جنگی دِلیر
(و یا هر ابیاتی که مایل بودید، آیه نیست که غلط باشد)
گاه شعری عاشقانه هم میتوان خواند مانند:
عشق بازی کارهر شیاد نیست/این شکار دام هر صیاد نیست
عاشقی را قابلیت لازم است/طالب حق را حقیقت لازم است
عشق از معشوقه اول سر زند/تا به عاشق جلوه ای دیگر کند
تا به جایی که بَرَد هستی از او/سر زند صد شورش و مستی از او

عِقدِ جواهر سخن کهن در نظر دوستان داستان ما: بیژن و منیژه
چهار صد و چل و چهار یَلِ نامدار –گیو،گودرزر،کَشواد،نَشواد،گُستهم،گُرگینِ میلاد، بیژن و دیگر پهلوانان به تخت نشستن کیخسرو پسر سیاوش رو جشن گرفته بودند. همه شاد از اینکه می تونند به همت کیخسرو افراسیاب تورانی دشمن دیرینه ی ایرانیان رو از میان بردارند،
همه باده ی خسروانی به دست/همه پهلوانانِ خسرو پرست
صدای ساز و تنبور،هلهله و شادی...،که پرده ی بارگاه کنار رفت
زپرده در آمد یکی پرده دار/ به نزدیک سالار شد هوشیار
که بر در به پایند اَرمانیان /سَرِ مرز ایران و تورانیان
شاه رخصت داد ،اَرمانیان وارد بعد از ادای احترام گفتند:
گُراز آمد اکنون فزون از هزار /گرفت آن همه بیشه و مرغزار
به دندان چو پیلان به تن همچو کوه / شده شهرِ اَرمان از ایشان ستوه
شاها گُرازها کشتزارهای مارو از بین بردند، درختای بیشه رو با دندون از ریشه کندند، ما مشتی کشاورزیم، زن و بچه هامون گرسنه اند ای شاه ایران برس دادما
کیخسرو ناراحت از جا برخاست رو به یَلان: نامجوی دلاوری می خواهم که این کار دشوار به سرانجام رساند.
هیچ گُردی داوطلب نشد به جنگ با خوکها بره.مگر .....
کس از انجمن هیچ پاسخ نداد/ مگر بیژنِ گیوِ فرخ نژاد
نهاد از میان گَوان پیش پای/ اَبر شاه کرد آفرین خدای
من آماده ی این نبردم ولی راه را نمی دانم یک راه بلد می خواهم، گیو ،پدر بیژن ،داماد رستم نگران از گوشه ی بارگاه صدا زد، بیژن تو هنوز جوانی، بد ونیک و تلخ و شور زندگی رو نچشیدی. جنگ با خوکهای وحشی یک جنگ معمولی نیست. نیاندیشیدی چرا کسی اعلام آمادگی نکرد...از آن میترسم....کشته شوی و یا آبروی خود و ما را ببری
جوان گرچه دانا بود با گوهر/ اَبی آزمایش نگیرد هنر
براهی که هرگز نرفتی مپوی/ بَرِشاه خیره مبر آبروی
بیژن از اینکه این توهین جلوی دیگر پهلوانان به وی روا داشته اند، ناراحت، رو کرد به شاه و گفت
تو این گفته ها از من اَندر پذیر/ جوانم ،ولیکن به اندیشه پیر
سر خوک را بُگسلانم زتن/ منم بیژنِ گیوِ لشکر شکن
 کیخسروبعد از اینکه دستور داد یک سینی پر از گوهر و زربه بیژن بدن به گُرگین دستور داد همراه بیژن بره که هم راه رو نشان بده هم کمکی باشد . گُرگین بر خلاف میلش پذیرفت دستور شاه بود و سرپیچی از فرمان نارواست، ولی رَشک و حسد در دلش شعله کشید. روز بعد پیش از سر زدن آفتاب عالم تاب، راهی بیشه شدند.
رسیدند، از اسب پیاده، بیژن نگاهی به بیشه، گفت گرگین پهلوان تو اینجا کنارآبگیر بایست هر گُرازی که از دست من فرار کرد اَمونش نده تا همه را از بین ببریم و مردمان آسوده شوند.
گُرگین با نفرت گفت:
تو برداشتی گوهر و سیم و زر/ توبستی مَراین رَزمگَه را کمر
کنون از من این یارمندی مخواه /مگر آنکه بنمایمت جایگاه
بیژن خشمگین، دامن زد به شیر قلابِ کمر، شمشیر، خنجر، گُرز، وارد بیشه، گرگین هم پشت درختی پنهان ، گرازها ازهمه طرف حمله، بیژن گراز اول رو با گرز زد، گراز دوم گرز رو انداخت شمشیر از نیام بر کشید، اولی رو دوشقه کرد ، دومی رو به گردن زد، سر از بدن جدا، سومی تو کمردو تا شد، چپ، راست، روبه رو، پشت سر، چنان کرد که از کُشته پُشته ساخت. ناگهان از پشت سر
گُرازی بیامد چو اَهریمنا /زِرِه را بدرید بر بیژنا
برگشت دوباره به بیژن حمله کنه، دست پهلوان رفت برای خنجر، گذاشت تهی گاه حیوان، خون فواره ، نگاه به دورو بر، هیچ گرازی نمونده، سرو دندان چند خوک رو کند به پشت اسب بست تا ببره به پایتخت و به همه نشون بده که با چه حیوان خطرناکی جنگیده و پیروز شده کاری که هیچ پهلوانی نپذیرفت ،سپس اومد کنار آبگیر.
گرگین دید بیژن سالم برگشته، اندیشید اگر پهلوان پاش به پایتخت برسه و داستان رو بگه پاک آبروی گرگین میره، فکری نا بخردانه به سرش زد پس از پشت درخت اومد بیرون ، رو کرد به بیژن و گفت: آفرین یَل نامدار منم مثل تو چند تایی اومدند طرفم ولی با شمشیر دو نیم اشون کردم ،بیژن به روی خودش نیاورد که دروغشو فهمیده، گرگین ادامه داد: حالا اجازه بده شکاری بزنیم وشکمی از عزا در آریم، بیژن سری به موافقت تکون داد
بد اندیش گرگین شوریده هوش/ زیک سوی بیشه درآمد خموش
به دلش اندر آمد از آن کار درد/ ز بدنامی خویش ترسید مرد
دلش را بپیچید اهریمنا/ بدانداختن کرد با بیژنا
دو تا مرغو شکار کرد (قرررررررررررررررررر) پوستشونو کند،کبابی خوردند و زیر سایه ی درختی استراحت، گرگین به بیژن گفت. اگرمیخواهی خستگی این نبرد رو از تن بدر کنیم، در همین نزدیکی شکارگاهی است مال افراسیاب که تو این فصل یکی از دختران افراسیاب با خدم وحشم به تفریح اند. چی بگم از منیژه: چشم آهوی وحشی، زلف مشکبوی و مشکین کمند، قد سرو شیراز، صورت چون گلبرگ گل لطیف، ابروان کمان،....... بیژن دیگه نشنید گرگین چی می گه برخاست، لباس خونین و پاره ی رزم از تن بدر کرد وتو خورجین گذاشت و درخشنده قبای رومی به تن
_ این شکارگاه کجاست؟
پریدند پشت اسب به تاخت سمت
شکارگاه.
حال اینکه بیژن و منیژه چگونه هم دیگر رو می بینند و چه اتفاقهایی می افته بمونه برای مجلس بعد(یزدان پاک نگاهبانتان، حق نگه دارتون،در پناه ایزد منان. گاهی نقالها بنا به اعتقادات شخصی و جمع شنونده ی حاضر جملاتی این چنین تمام کننده ی نقلشان بوده و گاه با دعا و سپاسگزاری از برگزارکننده و صاحب قهوه خانه و پهلوانان و راد مردانی (جوانمردان) که حضور داشتند و مورد احترام و محبت مردمان بودند.
اینکه این جملات پایانی را و یا حتی در خود نقل جملاتی دیگر بگوییم و از شعرای دیگر هم به مناسبت داستان اشعاری بیاوریم که در داستان خللی ایجاد نکند کاری است که همه ی نقالان انجام می دادند (و ما هم،من و شما به دلخواه انجام می دهیم )که اگرنقل در قهوه خانه انجام می شده می توانستند داستان را شبهای متوالی طول دهند و شنوندگان رو باز به قهوه خانه بکشند.ولی اگر در گذرگاه ها و محلات انجام می دادند داستان رو تاجایی که شنونده از داستان چیزی دستگیرش بشه می رسا نده اند
و دیگر اینکه اگر کاما (،) در متن زیاد است عمدی است و برای تقطیع است که از حالت داستان گویی به نقل در آید و حوصله یشنونده سر نرود. اصولا در نقل افعال خیلی کم به کار می روند.به طور مثال: صدای ساز و تنبور،هلهله و شادی...،که پرده ی .....بعد از تنبور و شادی فعلی نیامده.
یا بیژن از اینکه این توهین روجلوی دیگر پهلوانان به وی روا داشته اند، ناراحت، فعل ندارد
یا کیخسرو ناراحت از جا برخاست رو به یَلان، فعل ندارد
و از این دست که در نقل فراوان است
پیروز وسربلند در نگاهبانی فرهنگ ایران زمین
نوشته شده بدست: ساقی عقیلی    

No comments:

Post a Comment