به نام خداوند کیوان و مهر
فروزنده ی ماه و ناهید و مهر
به موری دهد مالش نره شیر
کند پشه بر پیل جنگی دلیر
رستم و اسپش پس از اینکه از بیابان وتشنگی و مرگ رهایی یافتند
چو سیراب شد ساز نخچیر کرد
کمر بست و ترکش پر از تیر کرد
شکاری زد و کباب کرد و به شکم هم رسیدگی کرد ( یا بازیِ خوردن به جای دایلوگ) زرخش تگاور جدا کرد زین برو زبون بسته تو هم بخواب و خود به خوابی خوش و سنگین فرو شد. رخش هم کنار درختی جا خوش کرد ویه ورکی لم داد . چش ما شو بست (این ها رو تک تک و بازی بستن و باز کردن چشم) دیدید وقتی حیوونا می خوان بخوابند هی چشم می بندند و باز می کنند؟ چند بار پلکهاش رو هم افتاد و باز شد وبار آخر (نبست). این دیگه چیه؟ دید(مکث) از دور دو گوی روشن و آتشین دارن میان جلو. پناه بر خدا. این چیه؟ ای جونم، جیگرم نمی تونست دریابه، ندیده بود خوب. آروم بلند شد یه کم رفت جلو و بیشتر که نگاه کرد ای وای اَژدهاست نگاره اشو تو خداینامه ها ی کودکان و بزرگسالان دیده بود، اوو زمان که کوچیک بود، داستان اَژی دهاک و می دونست و خونده بود. می دونست که بد چیزیه. آتیش درونش آدم رو می سوزونه و نابود می کنه. پس خواست بره باهاش روبرو بشه. یادش اومد بار پیش رستم زیاد بهش غر زده بود پس تاخت سوی گو پیلتن.
همی کوفت بر خاک رویینه سم
چو تندر خروشید و افشاند دم
تهمتن چو از خواب بیدار شد
سر پُر خرد پُر ز پیکار شد
رستم چون شیرژیان از جا جست، هنوز چشماشو باز نکرده شمشیرشو کشید تا دشمن رو دو تا کنه (بازی جستجوی دشمن)جنبنده ای نیست. اژدها ناپدید شده بود. شایدم چشماشو بسته بود و دم بر کشیده بود تا روشنایی چشم و شراره ی دهانش دیده نشه، خودش هم که تو تاریکی دیده نمی شد. رستم با خشم نگاهی پر ازسرزنش : رخش؟ ... رفت و دوباره خوابید ( بازی کنف شدن رخش و ناباوری اش و چشم گرداندن که اِ چی شد؟ کجا شد) سرافکنده به جای خود بازگشت : خواب دیدم؟ ... نه، دیدمش به جان خودم دیدمش، دهنش، چشمش. خداوند رخش تازه خوابش برده بود که اژدها باز با یه دهن کجی پیداش شد. پیش و پیشتر اومد اسپ بیچاره دید نه همین دم می رسه و اونو و رستم رو خاکستر می کنه.
به بالین رستم تگ آورد رخش
همی کند خاک و همی کرد پخش
دگر باره بیدار شد خفته مرد
اژدها ناپدید.(میان شعر گفته می شود و باز شعر تکرار)
دگر باره بیدار شد خفته مرد
برآشفت و رخسارگان کرد زرد
دُژَم (برخوان نعره ای می کشد و با نعره دایلوگ بعدی رو بگوید): رَََََََََخش، من خسته ام، ... زمان بازیگوشی نیست. اِ، بچه بازی در نیار گُنده شدی دیگه. بخواب، فردا راه درازی در پیشه، گندشو بالا نیار{ می خواد بره که دوباره بر می گرده و}: به روان نیایم گرشاسپ اگه دوباره بی خودی بیدارم کنی سر از تنت می کنم وخودم به تنهایی می رم.( زیر لب می توان غر غر هم کرد: به گربه گفتن گه ات درمونه خودشو ننر کرد)
بدان مهربان رخش بیدار گفت
که تاریکی شب بخواهی بخفت؟
ببر بیان رو کشید رو سرش و خوابید (اینبار هم ازدها رست و اسپ بیچاره شرمند و بور) اَژدها سه باره پدیدار، لبش پر زخنده، پیش اومد و پوزخند زنان بر رخش که دیگه نمی تونی از ترست بیدارش کنی. طفلی رخش
دلش زان شگفتی بدونیم بود
کِش از رستم و اَژدها بیم بود
آخه چه جوریه؟ رستم می خوابه ابن میاد، رستم بیدار می شه این میره. چیکار کنه؟ اگه خاموش بنشینه هم خودش و هم رستم کشته می شن و اگه هم خاموش ننشینه، رستم سوگند خورده نصفش می کنه. این جوری نمیشه تاب مرگ رستم رو نداره.
دلش زان شگفتی بدونیم بود
کِش از رستم و اَژدها بیم بود
(مهربان) هم از بهر رستم دلش نارمید
چو باد دمان نزد رستم دوید
خروشید و جوشید و بر کند خاک
ز نعلش زمین شد همه چاک چاک
رستم دُژَم از جا پرید تا رخش رو گوشمالی سختی بده، این بار اژدها نتونست پنهان بشه. (آیینی در چین است که اژدهاسه بار برای رقص و چرخ می آید و بار سوم کشته می شود. یا می توان گفت چون حیوانات دارای شمی هستند که خطر را بسیار زودتر از آدمی در می یابند هم چون زلزله و توفان، خطر را باز در می یابد و رستم را سه باره بیدار می کند ولی بار سوم دیگر خطر قابل رویت بوده و رستم هم می بیند)
رستم چشمش افتاد به اَژدهای بزرگ سری با دهانی از آتش، دو دستش بلندتر از پا. پوستی سبز و خشن. تازه دریافت اسپ بی خود گرد و خاک نمی کرده. اژدها چرخید سوی تهمتن جنگ آغاز شد. ابر سیاهِ مرگ بر آسمان چادر کشید باران مرگ. سر و دست و پای دلاوران بود که قلم قلم دو نیم نیم می ریخت بالای زمین چپ و راست لشگر(اِ اینا مال اینجا نیست. کدوم لشگر و دلاوران یه رستم داریم و یه رخش و یه اَژدها. خوب نشنیده بگیرید) رستم یورش برد برای اَژدِها. جنگ آغاز شد هر بار که ابر پهلوان نزدیک می شد اَژدها با دمش به سویی پرتش می کرد. تهمتن نمی دونست چه جوری نزدیک بشه. رخش جونی گرفت و بی تاب تاخت جلو، رستم هم از ترس اینکه رخش آسیبی نبینه پیش دویید اژدها بین این دو گیج شد رخش با یک پرش رفت پیش و دندان بر کمرگاه اژدها.اژدها از درد به خود پیچید و شراره ای از دهان به بیرون ریخت زخمی دهان گشوده در کمرش پدید اومد خون پاشید بیرون. رستم هم پرید روی هوا چرخی زد و شمشیر ( حرکت فرود) سر از تنش جدا کرد. خون فواره کنان بیرون جهید و تن اژدها چون کوهی ( صدای افتادن اژدها، بسته به ابتکار برخوان) هردوشون خسته از نبرد روی زمین ولو شدند و خوابیدند. فردا سروتن بشستند و راهی مازندران، ما نیز سرو تنی بشوییم وچیزی بخوریم و بیاشامیم . نیرویی بگیریم تا بتوانیم به رستم و رخش کمک کنیم تا خوان چهار رو هم بگذرونیم. بلاخره ما هم تو این نبرد خونین و مالین شدیم دیگه. یزدان پاک نگاهبانتان
با درود و سپاس بیکران از نگارگر این نگاره
نوشته ی: ساقی عقیلی (نداآفرید)
No comments:
Post a Comment