به نام جهان داور دادگر
کزو گشت پیدا به گیتی هنر
خداوند نام و خداوند رای
خداوند روزی ده رهنمای
خوان یک رو که با هنرنمایی و جان فشانی آقا رخش گذروندیم و رسیدیم به خوان دو
میانه ی روز رسیدیم به بیابانی بی آب و علف. چاره ای نیست باید بریم. یزدان به یاد و پای در راه. رفتیم و رفتیم و رفتیم ورفتیم و رفتیم و رفتیم یییییییییییییییییییییییییم. اِ پوزش می خوام، شرمنده، روم به دیوار، دور از جون شما سوزنم گیر کرده بود. میانه ی روز رسیدن به بیابانی بی آب و علف. چاره ای نبود باید می رفتند. یزدان به یاد و پای در راه نهادند و پیش. رفتند و رفتند و رفتند و رفتند خورشید هم با ناز و عشوه اون بالا گرمایی از خود می فرستاد آتشین. رستم و رخش تب کرده و خی کرده شرشر . جامه ها خیس، همه رو درآورد. بست پشت رخش. مشک آب و برداشت تا خود و اسپ بنوشند...آآآآآآآآه تهی هیچ نیست دمی پیش به پایانش برده بود. ااااااااای بابا چی کار کنه؟ برگرده؟ دِهه اومده که برگرده؟ خوب از نخست نمی اومد. نمیشه باید بره تازه ما دنباله رو نمی تونیم ول کنیم باید بگیم.{ آقایون، بانوان بگم یا نگم}؟ تشنه گرسنه شکم غارو غوررخش از تشنگی له له می زنه خودشو و رستم رو به زور می کشه گَو تاجبخش به روی اسپ خم شده و هر دم به سویی تلو می خوره. بیچاره رخش دم به دم کاری می کنه که رستم نیافته.{ ای جونم عاشق رخشم من} تازه تا چشم کار می کنه بیابان و بیابان، بی کرانه. نه سایه ای ، نه چشمه ای، نه توانی به ناگاه پای رخش در خاک گرم و نرم فرو شد و هردو به زمین افتادند. تهمتن
تن پیلوارش چنان تفته شد
که از تشنگی سست و آشفته شد
بیفتاد رستم بر آن گرم خاک
زبان گشته از تشنگی چاک چاک
{ رستم:} یزدان پاک { تشنگی فراموش نشود} هر آنچه تو خواهی همان شود و خواست من نیز چنین باشد اما من خواستم شاه کاووس و دیگر ایرانیان رو به کمک و یاری تو آزاد کنم. آنان پرستنده و بنده ی تو هستند، از تو دور نیستند، اکنون که چنین می خواهی که من از تشنگی بمیرم و آنها در چنگال دیو بمانند، باشدفرمانبردارم و چشم به راه مرگ می مانم. چشم بست و آماده ی مرگ. چندی گذشت، ناگهان رخش سرش رو بلند کرد و نا توان شیهه ای کوتاه کشید و پوزه بر رخ رستم مالید. تهمتن نیمه جان چشم باز کرد و با ناباوری میشی رو دید . با خود اندیشید این میش بی آب و خوراک نمی تونه زنده بمونه پس باید جایی در نزدیکی آبی باشد. جانی تازه گرفت. شمشیر و کشید و...{تعلیق} ستون بدن کرد و به دنبال میش، اسپ هم در پی اشان از تپه ای بالا همینکه به بالا رسیدن چشمشون افتاد به چشمه ای و درختانی چند{ بازی} نه سراب نیست.
تهمتن سوی آسمان کرد روی
چنین گفت کای داور راستگوی
هر آنکس که از دادگر یک خدای
بپیچد، نیارد خرد را بجای
شادمان افتان و خیزان و قل قل خوران تپه رو پایین رفت. چشمه با آبی گوارا خودنمایی می کرد. بیا رخش بیا که باز هم نمردیم و زنده ماندیم بیا آبی بنوش یار من خودشو به آب زد قلپ و قلپ سیراب که شدن از چشمه بیرون شدن. رستم دستی به سر روی میش.
گیا بر درو دشت تو سبز باد
مباد ا ز تو هرگز دل یوز شاد
که زنده شد از تو گو پیلتن
و گرنه پر اندیشه بود از کفن
از درختان دوروبر میوه ای چند بخوردند و پور زال سوار به اسپ دنباله ی بیابان رو رفت تا رسید به سبزه زاری
خوب تا اینجای خوان رو اومدیم و هنوز زنده ایم تا ببینیم خوان های دیگر چه ارمغانی برایمان دارند.
با سپاس از نگارگری که این نگاره به دیدگان ما نمایاند
نوشته شده بدست نداآفرید (ساقی عقیلی)
No comments:
Post a Comment