سخن نقال :
نخست باید گفت نوشتن نامه( طومار) برخوانی ( نقل) و به دیگران (مخصوصا کسانی که نقال نیستند) سپردن کاری است که بیشتر(اکثر قریب به اتفاق) برخوانان (نقالان) چه در گذشته و چه امروز انجام نمی دادند ونمیدهند و فقط شاگردان با بودن (حضور)درکنار آموزگار (مرشد) و در رکاب خود آموزگار نامه ها را فرا میگرفتند ، از بر میکردند وبرخوانی را می آموختند. و گویا آیین (رسم) بوده که در آینده همین شاگردان از دریافت دستمزد برخوانی هایی که خودشان انجام میدادند سهمی هم به آموزگار خویش می پرداختند تا او نیز با کهولت سن در هزینه ی زندگی در نماند.که باید گفت کاری بوده بس پسندیده و در خورشان برخوانا ن، چه جوان؛ چه پیر.و اینکه برایش اگر و اما(شرایط) گذاشتند که تا هنرجویی (بچه مرشدی) نکنی و پروانه از آموزگارت (اجازه ی مرشد) نداشته باشی نمیتوانی برخوان شوی ،شاید بخشی برای جلوگیری ازافزایش رقیب بوده. ولی امروز با رفتن برخوانان به دنیای مرگ شاید کاردرستی نباشد که نامه ها با برخوانها خاک شوند و گُم و سر نسل آینده بی کلاه بماند ، وچون چند برخوان که همه اشان مورد احترام همگانند برخوان دیگری زنده نمانده و سختی و گرفتاری های زندگی درنگی برای هنرجویی برخوانی( بچه مرشد) شدن در برابر این پیشکسوتان برخوانی را به هر کسی نمیدهد؛ و با گسترش اینترنت و فیلم ها ی تهیه شده از برخوانی برخوانان میتوان این هنر گرانبها را آموخت چرا به چوب برانیم علاقمندانی را، که هنر جویی در برابر آموزگار نکرده اند بگذاریم این آیین کهن از بین برود؟ وه که چه اندوه آور و کشنده چون سم است این دید بیخردان، که شاید هم از روی خواست (عمد) است.
امروز باید آیین های کهنه و دست و پا گیر را شکست و نامه ها را در دسترس دیگران گذاشت. من نیز به نوبه ی خود با در دسترس گذاشتن آنچه که آموخته ام، وام (دین) خود را به این آیین کهن ادا میکنم باشد که دیگران هم با آیندگان همین کنند.
ایدون باد و ایدون تر باد
به نام خداوند جان و خرد/ کزین برتر اندیشه بر نگذرد
خداوند نام و خداوند جای/ خداوند روزی ده رهنمای
به موری دهد مالِشِ نرِشیر/ کُنَد پشه بر پیلِ جنگی دِلیر
(و یا هر ابیاتی که مایل بودید، آیه نیست که اشتباه شود)
گاه شعری عاشقانه هم میتوان خواند مانند:
عشق بازی کار هر شیاد نیست /این شکار دام هر صیاد نیست
عاشقی را قابلیت لازم است/طالب حق را حقیقت لازم است
عشق از معشوقه اول سر زند /تا به عاشق جلوه ای دیگر کند
تا به جایی که بَرَد هستی از او/سر زند صد شورش و مستی از او
عِقدِ جواهر سخن کهن در نظر دوستان داستان ما: بیژن و منیژه
چهار صد و چل و چهار یَلِ نامدار –گیو،گودرزر،کَشواد،نَشواد،گُستهم،گُرگینِ میلاد، بیژن و دیگر پهلوانان به تخت نشستن کیخسرو پسر سیاوش رو جشن گرفته بودند.همه شاد از اینکه میتونند به همت کیخسرو افراسیاب تورانی دشمن دیرینه ی ایرانیان رو از میان بردارند،
همه باده ی خسروانی به دست /همه پهلوانانِ خسرو پرست
صدای ساز و تنبور،هلهله و شادی...،که پرده ی بارگاه کنار رفت
زپرده در آمد یکی پرده دار/ به نزدیک سالار شد هوشیار
که بر در به پایند اَرمانیان /سَرِ مرز ایران و تورانیان
شاه پروانه( رخصت و اجازه) داد ،اَرمانیان وارد بعد از نمز بردن شاه (ادای احترام) گفتند:
گُراز آمد اکنون فزون از هزار /گرفت آن همه بیشه و مرغزار
به دندان چو پیلان به تن همچو کوه / شده شهرِ اَرمان از ایشان ستوه
شاها گُرازها کشتزارهای مارو از بین بردند،درختای بیشه رو با دندون از ریشه کندند،ما مشتی کشاورزیم زن و بچه هامون گرسنه اند ای شاه ایران برس دادما
کیخسرو اندوهگین از جا برخاست رو به یَلان: نامجوی دلاوری میخواهم که این کار دشوار به سرانجام رساند.
هیچ گُردی داوطلب نشد به جنگ با خوکها بره.مگر .....
کس از انجمن هیچ پاسخ نداد/ مگر بیژنِ گیوِ فرخ نژاد
نهاد از میان گَوان پیش پای/ اَبر شاه کرد آفرین خدای
من آماده ی این نبردم ولی راه را نمیدانم یک راه بلد میخواهم، گیو ،پدر بیژن ،داماد رستم نگران از گوشه ی بارگاه صدا زد،بیژن تو هنوز جوانی،بد ونیک و تلخ و شور زندگی رو نچشیدی.جنگ با خوکهای وحشی یک جنگ معمولی نیست.نیاندیشیدی چرا کسی اعلام آمادگی نکرد...از آن میترسم....کشته شوی و یا آبروی خود و ما را ببری
جوان گرچه دانا بود با گوهر/ اَبی آزمایش نگیرد هنر
براهی که هرگز نرفتی مپوی/ بَرِشاه خیره مبر آبروی
بیژن از اینکه این توهین روجلوی دیگر پهلوانان به وی روا داشته اند،ناراحت، ولی رو کرد به شاه و گفت
تو این گفته ها از من اَندر پذیر/ جوانم ،ولیکن به اندیشه پیر
سر خوک را بُگسلانم زتن/ منم بیژنِ گیوِ لشکر شکن
کیخسروبعد از اینکه دستور داد یک سینی پر از گوهر و زربه بیژن بدن به گُرگین دستور داد که هم برای نشان دادن راه و هم برای کمک همراه بیژن بره گُرگین بر خلاف میلش پذیرفت دستور شاه بود و سرپیچی از فرمان نارواست ولی رَشک و حسد در دلش شعله کشید.روز بعد پیش از سر زدن آفتاب عالم تاب،راهی بیشه شدند.
رسیدند ،از اسب پیاده،بیژن نگاهی به بیشه،گفت گرگین پهلوان تو اینجا کنارآبگیر بایست هر گُرازی که از دست من فرار کرد اَمونش نده تا همه را از بین ببریم و مردمان آسوده شوند.
گُرگین با نفرت گفت:
تو برداشتی گوهر و سیم و زر/ توبستی مَراین رَزمگَه را کمر
کنون از من این یارمندی مخواه /مگر آنکه بنمایمت جایگاه
بیژن عصبانی، دامن زد به شیر قلابِ کمر، شمشیر ،خنجر، گُرز، وارد بیشه، گرگین هم پشت درختی پنهان ، گرازها ازهمه طرف حمله، بیژن گراز اولو با گرز زد گراز دوم گرز رو انداخت شمشیر از نیام بر کشید،ا ولی رو دوشقه کرد ، دومی به گردن کوفت سر از بدن جدا،سومی تو کمردو تا شد، چپ، راست، روبه رو ، پشت سرچنان کرد که از کُشته پُشته ساخت. ناگهان از پشت سر
گُرازی بیامد چو اَهریمنا /زِرِه را بدرید بر بیژنا
برگشت دوباره به بیژن حمله کنه دست پهلوان رفت برای خنجرگذاشت تهی گاه حیوان، خون فواره ، نگاه به دورو بر ، هیچ گرازی نمونده، سرو دندان بعضی خوکها رو کند به پشت اسب بست تا ببره به پایتخت و به همه نشون بده که با چه حیوان خطرناکی جنگیده و پیروز شده کاری که هیچ پهلوانی نپذیرفت ،بعد اومد کنار آبگیر.
گرگین دید بیژن سالم برگشته، اندیشید اگر پهلوان پاش به پایتخت برسه و داستان رو بگه پاک آبروی گرگین میره، فکری نا بخردانه به سرش زد پس از پشت درخت اومد بیرون ، رو کرد به بیژن و گفت: آفرین یَل نامدار منم مثل تو چند تایی اومدند طرفم با شمشیر دو نیمشون کردم ،بیژن به روی خودش نیاورد که دروغشو فهمیده ، گرگین ادامه داد: حالا اجازه بده شکاری بزنیم وشکمی از عزا در آریم،بیژن سری تکون داد
بد اندیش گرگین شوریده هوش/ زیک سوی بیشه درآمد خموش
به دلش اندر آمد از آن کار درد/ ز بدنامی خویش ترسید مرد
دلش را بپیچید اهریمنا/ بدانداختن کرد با بیژنا
دو تا مرغو شکار کرد قررررررررررررررررررپوستشونو کند،کبابی خوردند و زیر سایه ی درختی استراحت،گرگین به بیژن گفت.اگرمیخوای خستگی این نبرد رو از تن بدر کنیم،در همین نزدیکی شکارگاهی است مال افراسیاب که تو این فصل یکی از دختران افراسیاب با خدم وحشم به تفریح اند.چی بگم از منیژه : چشم آهوی وحشی، زلف مشکبوی و مشکین کمند، قد سرو شیراز،صورت چون گلبرگ گل لطیف، ابروان کمان، بیژن طاقت نیاورد برخاست، لباس خونین و پاره ی رزم از تن بدر کرد وتو خورجین گذاشت و درخشنده قبای رومی به تن و همراه گرگین پریدند پشت اسب به سوی شکارگاه.
اینکه آیا بیژن و منیژه همدیگر رو میبینند و چه اتفاقهایی می افته بمونه برای مجلس بعد،حق نگهدارتون،دست علی یارتون
اینکه این جملات پایانی را و یا حتی در خود نقل جملاتی دیگر بگوییم و از شعرای دیگر هم به مناسبت داستان شعری بخوانیم که در داستان خللی ایجاد نکند کاری است که همه ی نقالان انجام میدادند (و ما هم،من و شما به دلخواه انجام میدهیم )که اگر در قهوه خانه انجام میشده میتوانستند داستان را شبهای متوالی کش دهند و شنوندگان رو باز به قهوه خانه بکشند.ولی اگر در گذرگاه ها و محلات انجام میدادند داستان رو تاجایی که شنونده چیزی دستگیرش بشه می رسا نده اند
و دیگر اینکه اگر کاما در متن زیاد است عمدی است و برای تقطیع است که از حالت داستان گویی به نقل در آید و شنونده حوصله اش سر نرود.اصولا در نقل افعال خیلی کم به کار میروند.به طور مثال:صدای ساز و تنبور،هلهله و شادی...،که پرده ی بارگاه کنار رفت.بعد از تنبور و شادی فعلی نیامده
یا:بیژن از اینکه این توهین روجلوی دیگر پهلوانان به وی روا داشته اند،ناراحت :فعل ندارد
یا: کیخسرو ناراحت از جا برخاست رو به یَلان:فعل ندارد
و از این دست که در نقل فراوان است
No comments:
Post a Comment