(... بیژن و گرگین) رسیدند؛ پیاده (شدند) (1). گرگین کنار اسبها موند تا سروصدا نکنند. بیژن شاخ و برگ درختان شکارگاه رو کنار می زد و جلو می رفت، ناگهان چشمش افتاد به یک خیمه ی بزرگ ارغوانی و با شَرّابه های طلایی، نگهبانان همه به مراقبت. میزها چیده، میوه، نوشیدنی، بره های بریان، خوراک های گوناگون، خدمتکاران به پذیرایی. دخترکانی سیه موی و خوش اندام به دست افشانی و پایکوبی، دخترکانی دیگربه نوشیدن و خندیدن و سخن گفتن، و (مکث) دختری چون قرص ماه بر تختی آبنوس تکیه کرده؛ گاه به رقصندگان می پیوست و گاه با سخن گویان به بذله گویی.
بیژن با خود گفت:
_ این ماهرو کسی نمی تونه باشه جز منیژه دختِ افراسیاب.
منیژه همین طور که به اطراف نگاه می کرد حس کرد چیزی لای درختا تکون می خوره. خوب دقت کرد دید بله، یه جوون بلندبالا دزدانه بهش خیره شده.
منیژه چو از خیمه کردش نگاه / بدید آن سَهی قدِ لشکر پناه
کلاه تَهَم پهلوان بر سرش/ دُرافشان ز دیبای رومی برش
آهسته طوری که پهلوان نفهمه به دایه ش گفت:
_ برو و اون جوون رو به بزم ما دعوت کن.
دایه آروم خیمه رو دور زد و پشت سر بیژن سبز شد، صدا زد:
_ پهلوان.
بیژن از جا پرید.
_ نترس؛ بانویم شما را دیده و مرا فرستاده تا شما رو به خیمه ش دعوت کنم.
بیژن از خوشحالی تو پوستش نمی گنجید، به دنبال دایه اومد رسید به خیمه، منیژه اومد به استقبال. دوچشم، دو برقِ نگاه، مبهوتِ هم؛
تیری از آن غمزه ی دل دوز جَست/ بر دل او آمد و تا پَر نشست
منیژه به خود آمد:
_ پریزاده ای یا سیاووشیا؟ / که دل را به مهرت همی جوشیا
که من سالیان اندرین مرغزار/ همی جشن سازم به هر نوبهار
بدین بزمگه بَر ندیدیم کس/ تو را دیدم ای سروِ آزاده بس
بیژن، ذوق زده فهمید منیژه دلش برای اون می تپه، بادی به غبغب انداخت و گفت:
_ سیاوش نی ام نَز پری زادگان / ز ایرانم از تخم آزادگان (از نژادِ آزادگان)
بیژن در جایگاه مخصوص، آب و گلاب آوردند، دست و پای بیژن رو شستند و غبار از لباسش زدودند. بیژن هم برای به رخ کشیدن زور بازو وپهلوانی اش، داستان جنگ با گرازها رو چنان تعریف کرد که منیژه و دیگران شگفت زده بر پهلوانی اش، پشت سر هم آفرین ــ آفرین گفتند و نشستند به می گساری؛ «سه روز و سه شب شاد بوده به هم». روز چهارم بیژن دید هنگام رفتن است و درباریان فکر می کنندممکن است او در جنگ با گرازها کشته شده.گاه، گاه ِ جداییِ دو دلداده است. منیژه دید بدجور دل در گرو بیژن داره و بدون بیژن نمی تونه سر کنه، گفت:
پس بیا آخرین جام رو به سلامتی پهلوانی ایرانی ها بنوشیم. منیژه،
بفرمود تا داروی هوش بر/ پرستنده آمیخت با نوش بر
منیژه دستور داد پنهانی داروی بیهوشی در شراب محبوبش ریخته شود؛ گیلاس ها خوردن به هم. هردو یارگیلاس شراب رو تا آخر سرکشیدن و تنها بیژن بیهوش شد و نقش بر زمین ،از راههای مخفی معشوق رو به کوشک خود در قصر افراسیاب برد.
چو بیدار شد و بیژن و هوش یافت/ نگار سمن بر در آغوش یافت
به ایوان افراسیاب اندرا/ ابا ماهرخ سر به بالین سرا
بیژن به خود اومد ،شوکه ،پرسید من کجام چه بر سرم آمده ؛منیژه گفت نترس جات امنه تو کاخ منی،نوه ی رستم تنها و غریب در سرزمین بیگانه ، بر کردگار جهان نالید :یزدان پاک اگر من از این دام نجات نیابم و کشته گردم کین مرا از گرگین بستان ،نفرین بر او که مرا با افسونش جادو کرد و اینک در سرزمین دشمن اسیرخواهم شد.
منیژه بدو گفت دل شاد دار/ همه کار نابوده را باد دار
به مردان زهرگونه کار آیدا/ گهی بزم و گه کارزار آیدا
نمی شه که همیشه به جنگ بود، آسایش و بزم و شادمانی از برای مردان جنگی هم لازم است. بیژن که دید چاره ای نداره و دستش از همه جا کوتاهه دل به دریا زد وتسلیم شد.
پری چهرگان رود برداشتند/ به شادی شب و روز بگذاشتند
اما . . . . . . . . . . . . . . . . بزرگ نگهبانان کوشک از ترس اینکه روزی این راز برملا بشه و افراسیاب اونو تنبیه کنه تصمیم گرفت پیش دستی کنه و به افراسیاب خبر بده همینطور که به سمت قصر شاه می رفت سر پیچ راهروسینه به سینه ی گرسیوز برادر افراسیاب شد،
_ هان چی شده چه خبره ؟
_ قُ قُ قُربان شاهزاده خانم . . . . . . . . . . با ترس و لرز ماجرا رو گفت
گرسیوز موذیانه لبخندی زد، یقه ی خبرچین رو گرفت و برد خدمت شاه و گفت برادر چشمت روشن ببین که دخترت از ایران زمین جفت گزیده
افراسیاب، هشتاد اَرَشک قد از جا بلند شد از شدت خشم شروع کرد به لرزیدن : گرسیوزبا تنی چند جنگجو برو و این نابکار رو، دست بسته کشان کشان نزد من آر. برادر افراسیاب با بیست سرباز رسید به کوشک منیژه، از درز در نگاهی به داخل چه ندید . . . . . . . . پرستندگان، رامشگران با رَباب و نبید به نوازندگی، خدمه به خدمت و منیژه دست در گردن جوان ایرانی به میگساری و خوش و بش ،با لگد اومد تو در، فریاد زد بگیریدش این نابکار رو ، محاصره، بیژن با خود گفت از آنچه می ترسیدم به سرم آمد، یزدان پاک اکنون چگونه رزم سازم بی سلاح و شمشیر
بپیچید بر خویشتن بیژنا/ که چون رزم سازم برهنه تنا
به سرعت نگاهی به اطراف دست برد به خنجری که بر دیوار بود گرفت و در مقابل هجوم دشمنان ایستاد :
که من بیژنم پور کَشوادگان/ سر پهلوانان و آزادگان
وگر جنگ سازید مَر جنگ را/ کنون من بشویم به خون چنگ را
ز تورانیان من بدین خنجرا / ببرم فراوان سران را سرا
گرسیوزکه گیو پدر بیژن و رستم پدر بزرگش رو خوب می شناخت و زخمهای زیادی ازشون خورده بود می دونست این جوان ایرانی یاوه نمی گه و اگر بجنگند تورانیان کشته های زیادی میدن گفت تو خنجرتو بنداز من می برمت پیش شاه و میانجیگری می کنم که از خودت دفاع کنی شاید به کشورت بازت گرداند. بیژن خنجرو انداخت. اما. . .. به اشاره ی گرسیوزِناجوانمرد ریختند بر سر بیژن، کت بسته بردندش به حضور افراسیاب
شاه خون خونشو می خوره صورت از فرط غضب سرخ سبیلها رو داره میجوه که ناگهان مشت به تخت زرین کوفت :تو کوشک دختر من ای نابکارِِنامرد سر از بدنت جدا می کنم تا درسی باشد برای ایرانیان که دیگر خیال تصاحب دختران ما نکنند . پور گیو گفت: ای شهریاررخصتی ده تا ماجرای خود بگویم، من به جنگ گرازها آمدم بعد از کشتار آنها خسته زیر درختی خُسبیدم، یک پری مرا در آغوش گرفت و در کوشک منیژه بر زمین گذاشت، نه منیژه گناهکاره نه من.
گناهی مرا اندرین بوده نیست / منیژه هم بدین کار آلوده نیست
این جادویی بود وما بی تقصیر.
افراسیاب فریاد زد: بدبخت.... تو آنی که در ایران به تیغ و گُرز و کمند پهلوانی، اما اکنون چونان زنانِ دَریوزه دروغ می گویی . . . .ای درباریان ببینید نوه ی رستمِِ دستان جهان پهلوانِِ ایران راکه از ترس یاوه می بافد و دروغ ،حال اندکی التماس کن شاید دلم به رحم آید. صدای قهقهه ی درباریان چون تیغ تیزی به دل بیژن نشست، بر آشفت، غیرت کرد، خون به چشم آورد، چون پلنگ دندان کوبید چون شیر غرید: هرگز، باشد آرزوی شنیدن التماس ایرانیان را به گور ببرید و اما ای در باریان شهریارشما ترسو است وجرات ندارد . اسب و شمشیری به من بدهید تا با هزار سوارتان بجنگم واگر یک تن زنده ماند آنگاه می بینید چه کسی ترس دارد و نژاد و نیای چه کسی را باید یاوه گو خواند، حال که دست بسته مقابلش ایستاده ام نیایم را به سُخره می گیرد، شاه خشمگین تر از گذشته نعره زد: از ایران چه دیدیم و خواهیم دید. دارش بزنید.
بسنده نبودش همین بد که کرد/ همی رزم جوید به ننگ و نبرد
نوه ی رستم، نور چشم بانو گُشَسپ و گیو به دست دشمن اسیر: پروردگارااز گُردان ایران زمین شرم دارم که دشمن مرا نامرد خوانده وکاری نمی توانم بکنم، سرم بردار می شود بی هیچ جنگ و پیکاری، بی آنکه زخمی برداشته باشم برای پهلوانان چه ننگی بالاتر تراز این ؟ . شرم بر تو ای گرگین.
بیژن رو کشون کشون به سوی چوبه ی دار بردن. طناب دار به گردنش .
پیران ویسه خاک آلود و سراسیمه رسید. دست نگه دارید باید با اعلاحضرت حرف بزنم، کسی جرات نداشت از دستور پیران وزیر اعظم افراسیاب تخطی کنه. طناب را از گردن بیژن برداشتند و موندن معطل،
پیران رسید خدمت افراسیاب :شاها چه می کنید بر خشم خویش لگام و افسار زنید، سیاوش آن یگانه گوهرپاک عالم را به خیره سری کشتیم و دیدیم ایرانیان چه بر سر توران زمین آوردند، اگر بیژن رو بکشیم رستم بیکار نخواهد نشست، انتقام خونینی خواهد گرفت و خاک توران به توبره ی اسبش خواهد برد، بخردانه بیاندیش، بهتر نیست اورا در جایی نا معلوم زندانی کنیم ومنتظر بمانیم چه می شود؟ افراسیاب پذیرفت پس دُردانه ی رستم را در چاه اَرژَنگ در بیابانی تاریک انداختند و سنگ اکوان دیو رو هم صد پهلوان تورانی از بیشه ی چین آوردن انداختند بر سر چاه تنها روزنی کوچک (2) برای نور .
منیژه رو هم از کاخ بیرون انداختند ، آوردنش بر سر چاه : اینهم معشوقت، خودت نانش بده تا نمیرد.
بهارش تویی غمگسارش تویی/ درین تنگ زندان زَوارش تویی
منیژه زار می زد و صورتشو با ناخون (ناخن) می خراشید که هرچه بر سر بیژن آمده من کردم. بیچاره بیژن تو این مصیبت باید منیژه رو هم دلداری بده: منی
زه خود را آزار نده بودنی کار این بوده و از سرنوشت گریزی نیست باید فکری کرد و چاره ای اندیشید.اما خود در دل به گرگین و عمل ناجوانمردانه اش نفرین می فرستاد.
دُخت افراسیاب روزها کارش شده به گدایی و کلفتی لقمه نانی جور کنه بیاره تا خودش وبیژن از گرسنگی نمیرن،
خوب گرگین مدتی است ایستاده و منتظر ماست تابرگردیم و شرح حالش رو بگیم. گرگین که ماجرا ی ربودن بیژن رو دید. ترس برش داشت چه کنه ؟چکار کنه ؟نمی تونه که بره بگه بیژن رو بردم سپردم به تورانی ها، آبرویش که کلاً می ره هیچ ریز ریزش میکنن .حالا چه خاکی تو سرش کنه، اسب و لباس پاره و خونین بیژن رو برداشت به سمت پایتخت. به نزدیکی شهر خبر به کیخسرو بردند که گرگین برگشته بی بیژن .
گیو :
چواسپ پسر دید گرگین به دست/ پر از خاک و آسیمه بر سان مست
به خاک اندرون شد سرش ناپدید/ همه جامه ی پهلوی بر درید
همی کند موی از سر و ریش پاک/ خروشان به سر بر همی ریخت خاک
گر از من جدا ماند فرزند من/ روا دارم اَر بُگسَلَد بند من (3)
این یار نیمه راه گفت:ما گرازها رو که چون پیلهای جنگی بودند کشتیم و سرها ودندانهاشونو به تَرک اسبهامون بستیم و برگشتیم. نیمه ی راه در مرغزاری ناگهان گوری در مقابل ما آشکار شد و بیژن خواست شکارش کند، سر به دنبال گور نهاد نگهان بادی وزید و سوار و گور ناپدید و اسپ خاک آلوده باز گشت . روزها در پی اش به هر سو سر کشیدم، هرچه بیشتر جستم کمتر یافتم. عاقبت بی نتیجه بازگشتم خبر دهم تا شاید شما چاره ای کنید.
کیخسروهمه را به بارگاه فرا خوند به گیو گفت میاندیش و زاری مکن که موبدان گفته اند در جنگ با تورانیان که به کین ستانی سیاوش می رویم بیژن در کنار من چنان رزم جوید که دل تورانیان به لرزه درآید، پور تو زنده است وباید دید گرگین چه هنگام راست گفتار خواهد شد؟ پس گرگین رابه حضور آوردند.
_:گرگین راست بگوکجا بیژن از تو جدا شد وچه بر سراوآمده؟
صورت گرگین زرد شد،لرزشی سراپای وجودش رو فرا گرفت،فکر اینجا رو نکرده بود پیش شاه و دروغ؟ نمی شد. به فرمان شاه گرگین رو بند و مِسمار بر دست و پای زندانی،
شرح این حجران و این خون جگر/ این زمان بگذار تا وقت دگر
دوستان و همراهان اگه عمری باشه ادامه ی نقل برای فرصتی دیگر حق نگهدارتان
-----------------------------------------------------------------------------------------------
1. توضیحاتی که درون پرانتز آمده، بیشتر برای آگاهی دادن به هنرجویان نقالی است و معمولاً در نقل گفته نمی شوند. البته بنا بر سلیقه و تشخیص نقال، در بعضی اوقات، بیان کردن آن ها به نقل، لطمه ای نمی زند.
2. نقال می تواند با دست سوراخی را به قدر کف دست نشان دهد.
3. به شکل دیالوگ و با حزن و اندوه، بسته به میل نقال
با سپاس از نگارگر این نگاره
نوشته شده بدست نداآفرید( ساقی عقیلی)
No comments:
Post a Comment