Monday 9 July 2012

خداینامک (طومار نقالی) فریدون و ضحاک بخش دو شکست ضحاک


به نام خداوند جان و خرد

کزین برتر اندیشه بر نگذرد

فریدون فرخ فرشته نبود

ز مشک و ز عنبر سرشته نبود

ز داد و دهش یافت آن نیکویی

تو داد و دهش کن، فریدون تویی

امروز به کار ضحاک بپردازیم

و چون فریدون دانست که مغز پدرش و دیگر جوانان مرز و بومش خوراک مارهای بر دوش نشسته ی ضحاک شده اند، آهنگ جنگ و نبرد با این خون آشام کرد. نزد کاوه ی آهنگر که داغدار پسرانش بود شد سپاهی فراهم و به سالاری فریدون آماده ی نبرد شدند.

فریدون به خورشید بَر/ بُرد سر

کمر تنگ بستش به کین پدر

برون رفت خرم به خرداد روز

به نیک اختر و فال گیتی فروز

چو آمد به نزدیک اروند رود

فرستاد زی رودبانان درود

چون به اروند رود رسید کشتی بانان را گفت سپاه بدان سوی آب برید، کسی بر جای نماند بشتابید که فراوان، شتاب

دارم.اما سرکرده ی کشتی بانان گفت: شاه ضحاک به من دستور داده نگذارم پشه ای از رود بگذرد، مگر پروانه ای

به مُهر شاه نشانم دهد.فریدون: خشمگین، رگ پیشانی، چون دُم پلنگ زد بیرون، { برخوان کف می کوبد} گلرنگ رو

بیاورید، دست کشیدش به سر و سینه و یال و دمش، چو همی زین زراندود به پشتش ببست، تنگ و کشید، پا به رکاب،

نشست به خانه ی زین

سرش تیز شد کینه و جنگ را

به آب اندر افکند گلرنگ را

سپاه در پی اش، به آب زدند و رود را پشت سر گذاشتند. از دشت به شهر رسیدند، کاخی دیدند سر بر آسمان ساییده،

فریدون دانست که این کاخ از آنِ اَژدِهاست

بگفت و به گُرز گران دست برد

عنان باره ی تیز تک را سپرد

کسی از روز بانان و نگهبانان جلو دارش نبود، همگی شکستی سخت خوردند که کسی به یاد نداشت. چون به ایوان ضحاک رسید، جادوگران و دیوان پیش آمدند تا با جادو راه بر فریدون ببندند، فریدون بی درنگ

سران شان به گَرز گران پست کرد

دو بت زیباروی، دختران جم، ارنواز و شهرناز بیرون آمدند، به پرسش که: تو که هستی، چه باری و از کدامین شاخ درختی؟

فریدون پاسحشان آورد: من، فریدون، پور آبتین که ضحاک شاه از ایران زمین بگرفت و او را بکشت.

چوبشنید از او این سخن ارنوااااز

گشاده شدش بر دل پاک، رااااز

بدو گفت: شاه آفریدون تویی؟

که ویران کنی تنبل و جادویی

کجا هوش ضحاک/ بر دست توست

گشادِ جهان بر کمربند توست

اما اینک ضحاک به هَندوستان است تا به جادوی جادوگران آن دیار، فال اخترشناسان که آمدن تو از پیش گفته بودند، واژگون کند.

کندرو کارگزار ضحاک شتابان به سوی هَندوستان شد و آگهی برد بر ضحاک و افزود دو همسر زیبای تو ارنواز و شهرناز هم پذیرایش بودند. ضحاک گفت: شاید میهمان بوده است

بدو گفت ضحاک، چندین منال

که مهمان گستاخ بهتر به فال

چنین داد یاسخ بدو کندرو

که آری شنیدم، تو پاسخ شنو

گرین نامور هست میهمان تو

چه کارستش اندر شیستان تو

به یک دست گیرد رخ شهرناز

به دیگر عقیق لبِ ارنواز { با کنایه باشد زیباتر است}

ضحاک از آن گفت و گوی خروشان شد و با سپاهی بیکران راهی شد، سپاه فریدون چو آگه شد، همه آماده ی جنگ،

مردم شهر که از آزار ضحاک به ستوه آمده و هریک داغی از کشته شدن فرزند بر دل داشتند با سپاهیان هم داستان

شدند و راهی برای نابودی ضحاک.

همه در هوای فریدون بُدَند

که از درد ضحاک پر خون بُدَند

ز دیوارها خشت وَز باااااااااااام سنگ

به کوی اندرون تیغ و تیر و خدنگ { کمی حماسی خوانده شود بهتر است}

نخواهیم بر گاه ضحاک را

مر آن اَژدَها دوش ناپاک را

ضحاک سراسر تن را به آهن پوشانید، تا کسی او را نشناسد و آسیبی نبیند. به پای کاخ خود که رسید، کمند بر کنگره

های باروها انداخت و خود را به بام کاخ رساند، با خنجری آبگون { چه کسی می داند خنجر آبگون چیست؟ این

پرسشی است که بر خوان می تواند در میان برخوانی از نشستگان در انجمن بپرسد، پیوند بین نشستگان و برخوان از

برترین کارهای برخوان است} از پله ها آهسته پایین اومد از پنجره ی شبستان بدرون نگریست، آآآآآآآآآآه چه ندید؟

بدید آن سیه نرگس شهریار

پر از جادویی با فریدون به راز

دو رخساره روز و دو زلفش چو شب

گشاده به نفرینِ ضحاک، لب

به مغز اندرش آتش رشک خاست

به ایوان کمند اندر افکند راست

نه از تخت یاد و نه جان ارجمند

فرود آمد از بامِ کاخِ بلند

بدست اندرش آبگون دشنه بود

به خون پری چهرگان تشنه بود

ز بالا چو پی بر زمین بر نهاد

بیامد فریدون به کردار باد { حماسی}

بر آن گُرزه ی گاو سر دست بُرد

بزد بر سرش، تَرگ بشکست خُرد

همان دم سروش خجسته پیام آورد که: ای فریدون، ضحاک را زمان سر نیامده، اینک که شکسته و نالان است، چنان

سنگ ببندش و تا تنگی کوه پیش رو. پس بدانجا او را بند کن. فریدون چنین کرد و با چرم چنان او را سخت بست که

کسی یارای رهای اش نباشد سپس فرمان داد که جنگ به پایان رسد و فرمان هایی دیگر:

سپاهی نباید که با پیشه ور

به یک روی جویند هر دو هنر

یکی کار ورزد، یکی گُرزدار

سزاوار هر کس، پدید است کار

چو این کارِ آن جوید آن کارِ این

پر آشوب گردد سراسر زمین

همه سخنان شاهِ نو شنیدند و گردن نهادند و سپس به سرانجام کار ضحاک پرداختند.

ببردند ضحاک را بسته خوار

به پشت هیونی بر افکنده زار

همی راند از این گونه تا شیرخوان

جهان را، چو این بشنوی، پیر خوان

بر آن گونه ضحاک را بسته سخت

سوی شیرخوان بُرد بیدار بخت

رسیدند به کوه دماوند. به کوه اندرون غاری بود که بن اش نا پیدا و تاریک، ضحاک را به مسمارهای گران فرو بست

و واژگونه آویخت و از فریدون فرخ

نام ضحاک چون خاک شد

جهان از بد او همه پاک شد.

با سپاس از محمود میرزایی که در پارسی نویسی همیاری شایانی داشتند

و با سپاس از نگارگر این نگاره ی زیبا

نوشته شده بدست: نداآفرید(ساقی عقیلی)

Sunday 8 July 2012

خداینامک (طومار نقالی) هفت خوان رستم، خوان پنج


به نام نامی خرد، آنکه اندیشه بزاید و رفتار و گفتار نگاهبانی کند، به نام مهر که دلها بدان روشنایی یافت، با یاد از بزرگ توس

خوان چهارم نیز بگذراندیم و پا به خوان پنجم می نهیم تا چه باشد در راه، می بینیم و می شنویم

- دشتی نمایان، وارد، خسته، زین و لگام از گُرده ی اسپ گرفت، برو یار سختی های من، برو شکمی شادمان کن. زیر درختی بالشتک سپر زیر سر، خُروپفش به آسمان {یا صدای خروپف رو در میاریم}. رخش آروم آروم می چرخید و پیش می رفت، کم کم وارد سبزی کاری ای شد در آن نزدیکی. به به چه سبزیهایی؟ ریحون، ترخون، تربهای نقلی سرخ، شاهی که منم می میرم براش، تره، هیچی دیگه نون سنگک و پنیرش کمه. از آن سوی دشت بان بیل بر دوش راهی زمینش، آآآآآآآآآآآآآآآآآآی یا یا یاها ها ها ه دل مو ز دوری ات بی تابه ه ه ه اِ اِاِ.{ خاموش و با شگفتی و ناباوری به سبززارِ به هم ریخته اش}چه ندید؟ یه اسپ افتاده تو کرت، سبزی هاش، دسترنجش رو می خوره و لگد مال می کنه از بین می بره. خداوند این اسپ کیه؟ کجاست؟ همینجوری ولش کرده واسه خودش بچره، که چشمش افتاد به یک اَژدهای دُژَم که زیر درختی خسبیده. خشمگین رفت جلو، اسپ رو ولیدی منو خونه خرابم کنی، خونه خرابت می کُنم؟ با بیل کوفت بر ساق پای خوابیده، تق، درد تو پای رستم پیچید، چشماشو باز کرد، دید یکی بیل به دست پایین پاهاش ایستاده، رستم هیچی از هیچ جا نمی دونه{ با دست می پرسه} چیه؟ دشت بان: کپه مرگتو گذاشتی و اسپتو ولیدی بزنم، لت و پارت کنم؟ رستم { با دست می گه نشنیدم بیا جلوتر بگو} همین که کشاورز رفت جلو رستم از جا پرید.

ز گفتار او تیز شد مرد هوش

بجست و گرفتش یکا یک دو گوش

بیفشُرد و بر کند هر دو ز بُن

نگفت از بد و نیک با او سَخُن

سُبُک دشتبان گوش را بر گرفت

غریوان و مانده ز رستم شگفت

دو گوش دشتبان رو از رگ و ریشه کند گذاشت کف دستش و دوباره خوابید. مرد بینوا دوان سوی شهر،اولاد پهلوان به بزم. جام شراب بدست. چشمش افتاد به دشتبان. خونریز و نالان. چی شده چرا چنین پریشان،

آآآآآآآآی به دادم برسید، پادشاه گوش کن ها اومده. مردی چون دیو، پلنگینه به تن، زره و کلاه خود آهنین، اسپش تو کشتزار{درتمام این گفتار نله و ترس فراموش نشود}

برفتم که اسپش برانم ز کشت

مرا خود به اسپ و به کشته نهشت

مرا دید و بر جست و یاوه نگفت

دو گوشم بکند و همانجا بخفت

اولاد خشمگین، جام شراب در دست، قرچ قرچ قرچ{ برای افکت می توان بطری کوچک یکبار مصرفی را چرخاند و تا کرد} در قلمرو من؟ به مردم من؟ دستور داد باد به دَمِ ک َرنا، دو دو دو دو دو ووووووووو چندین گُرد سوار از پشت سر، اولاد از پیش تاختند به سوی دشت و رستم. تترق تترق تترق چنان که زمین به لرزه در آمد. جهان پهلوان از لرزش زمین بیدار، نگاهی به دشت، غباری را دید به سویش روان. رخش هم که دانسته بود پیشامدی در راه است خودشو رسوند به گَوِ تاج بخش، رستم زین و لگام به پشت اسپ، تنگ و کشید، پا به رکاب نشست به خانه ی زین، آماده، اولاد و سپاهش رسیدند.

بدو گفت اولاد: نام تو چیست؟

چه مردی و شاه و پناه تو کیست؟

چنین گفت رستم: که نام من اَبر

اگر اَبر باشد، به زور هُژَبر

به یک اشاره ی اولاد، گَردان از جا کنده شد برای پور دستان، تهمتن نهنگ بلا برکشید از نیام، یکیشونو دو تا کرد، دیگری رو دست از بدن جدا، آن یکی شمشیر در شکم نوش جان، چهارم سر از بدن بدرود، چپ و راست، پشت سر و رو برو{ابر سیاه چادر کشید و}

چنان کَََرد کز کُشته پُشته بساخت {که کفن نتوان کرد}

اولاد که چنین دید با دیگر یلانش فراااار. رستم کمند دور سر انداخت برای اولاد کشیدش به دل خاک، تندی رفت جلو ریسمان پیچش کرد، گریبانش رو گرفت بلندش کرد کوفتش به سینه ی درخت، هی اگه منو به جای دیو سپید و جایی که کیکاووس و دیگران زندانی اند راهنمایی کنی از شاه می خوام شاهی مازندران رو به تو بده.

چنین بود که رستم این خوان رو هم به خوبی و سربلندی و پیروز گذروند. تا خوان ششم چه باشد.

یاد و نام فردوسی توس، پهلوان زبان پارسی گرامی باد.

و با درود و سپاس از نگارگر خوش نگاه

این نگاره. قلمش رنگین باد

نوشته شده بدست نداآفرید( ساقی عقیلی)

هفت خوان رستم، خوان چهار/ نوشته شده بدست: نداآفرید (ساقی عقیلی)


به نام خدای جهان آفرین

حکیم سخن بر زبان آفرین

ز نام و نشان و گُمان برتر است

نگارنده ی بر شده گوهر است

پس از اینکه خوان سه رو به تندرستی گذروندند، رستم مهرش به رخش بیش از پیش شده بود، بر رستم پوشیده نبود، بر ما هم آشکار شد که رخش اسپی دیگر است و جدا از اسپان دیگر، اینک اینک به خوان چهارم شویم که چشم به راه است تا ما نیز گام در او نهیم و با رستم و رخش پیش رویم و پس نیافتیم

در راه رسیدند به سرزمینی سبز. پور زال گرسنه{ بو کشیدن} بوی گوشت کباب شده در هوا، پس از گذراندن آنهمه سختی و نبرد خوراک آماده آی می چسبید: آهای . هاااااااااااای میهمان نمی خواهید؟{ گوش می دهد}

خورِ جادوان بُد چو رستم رسید

از آواز او دیو شد ناپدید

رستم جلو و جلوتر دید چشمه ای و خوانیزیبا گسترده. باید بگم رستم ندید بدید نبود، کباب که خوراک و شراب نوشیدنی همیشگی اش بود. اما خودمونیم خوان گسترده و بوی کباب هر گرسنه ای رو به خود می خواند.

چو چشم تذروان{ قرقاول اینجا شاید تیزبین} یکی چشمه دید

یکی جام زرین بَرو بَر نبید

یکی غُرم بریان و نان از بَرَش

نمکدان و ریچال گِرد اندرش

{ بازی شگفتی یعنی چه کسی نیست و این سفره} نگاهی به خوان پر از خوراک. چشم گرداند تا خداوند خوان رو ببینه، داره؟ نداره؟ مگه می شه؟ همچنان چشم می گرداند که به ناگاه زنی زیبا چنگ بدست از پشت درختی سرک کشید. خرامان خرامان اومد پیش ، با عشوه و ناز بر سر خوان نشست و آغاز کرد به نواختن چنگ و خواندن، چه آوایی و چه نوایی، جادویی، همه چی جادویی بود. رستم هنوز سوار به اسپ گوش و جان و چشم سپرده بود به بانوی دلربا، با خود اندیشید اینجا چه می کنه؟ تنها، شاید همراهانش به کناری به بازی اند و سرگرم. هرچه بود از دد و دیو که بدتر نبود هیچ، بسیار بهتر هم بود. پس از اینکه آوایش و نواختنش پایان گرفت، چنگ را به کناری نهاد و به رستم گفت سزاوار است که پیاده شوید و با من هم خوراک گردید، اگر مرا و خوان مرا در خور پهلوانی چون خود می دانید. رستم از رخش پیاده و گفت سزاوارتر از شما و این خام در این راه که می تواند باشد. پس پای بر قالی خوش نگاری که پهن بود نهاد و بر پشتی های زربفت تکیه زد. بانوی دلربا جامی لبالب از شراب بدستش داد و باز به نواختن چنگ پرداخت. رستم آسوده جام شراب بدست به دورو بر می نگریست و از زیبایی آنجا لذت می برد، رخش هم به چرا و بازیگوشی پرداخت، تا کنون در راه با چنین چیزی روبرو نشده بودند، جای شگفتی دارد، یادش اومد زال زر، پدرش گفته بود راهی است دشوار و پر از سختی و رنج، کاش همه ی رنجهای راه اینگونه باشد پس یاد خداوندگار کرد و با آوای بلند: یزدان پاک ترا سپاس{چشم بسته و سپس باز می کند} همینکه نام خداوند بر زبانش آمد دیو نتونست بر جادو بماند. رُخِش برگشت و چونان زنی زشت و بدنما بر تهمتن آشکار شد و به آنی چشمه و خوان ناپدید. جام شراب در دستش زهر گشت و خونابه، زن خواست بگریخت ، اما رستم کمند و چین چین کرد دور سر {بازی کمند} انداخت برای دیو زشت رو و دستگیرش کرد، هر چه بیشتر تلاش می کرد بیشتر در کمند پیچیده می شد. رستم با خودش گفت: اینهمه زیبایی و آبادانی و میهمان نوازی بیهوده نبود که می خواستی مرا زهر بدی و بکشی، بدان که من از چنگ شیر و اَژدِها و بیابان بی آب و علف بیهوده نرستم که به دست چون تو ناتوانی به این آسانی کشته شوم. اینک مزه ی مرگ را بچش

میانش به خنجر بدونیم کرد

دل جادوان زو پر از بیم کرد

رستم از اینکه از این جادو رهایی یافت یزدان را نیایش و یاد کرد و راهی شد. به جان خودم سوگند هرچه کردم نشد که زمان این خوان زیاد بشه، هرچی افزودم بازم زیاد نشد که نشد، نیکوتر این است که دم فرو بندم و چشم به راه خوان پنجم شوم. باشد آنجا زیاده گویی کنم. تا زمانی دیگر و خوانی دیگر و بر خوانی ای دیگر بدرود

با درود و سپاس از نگارگر این نگاره ی زیبا و گویا

نوشته شده بدست: نداآفرید (ساقی عقیلی)

خداینامک ( طومار نقالی) هفت خوان رستم، خوان سه





به نام خداوند کیوان و مهر

فروزنده ی ماه و ناهید و مهر

به موری دهد مالش نره شیر

کند پشه بر پیل جنگی دلیر

رستم و اسپش پس از اینکه از بیابان وتشنگی و مرگ رهایی یافتند

چو سیراب شد ساز نخچیر کرد

کمر بست و ترکش پر از تیر کرد

شکاری زد و کباب کرد و به شکم هم رسیدگی کرد ( یا بازیِ خوردن به جای دایلوگ) زرخش تگاور جدا کرد زین برو زبون بسته تو هم بخواب و خود به خوابی خوش و سنگین فرو شد. رخش هم کنار درختی جا خوش کرد ویه ورکی لم داد . چش ما شو بست (این ها رو تک تک و بازی بستن و باز کردن چشم) دیدید وقتی حیوونا می خوان بخوابند هی چشم می بندند و باز می کنند؟ چند بار پلکهاش رو هم افتاد و باز شد وبار آخر (نبست). این دیگه چیه؟ دید(مکث) از دور دو گوی روشن و آتشین دارن میان جلو. پناه بر خدا. این چیه؟ ای جونم، جیگرم نمی تونست دریابه، ندیده بود خوب. آروم بلند شد یه کم رفت جلو و بیشتر که نگاه کرد ای وای اَژدهاست نگاره اشو تو خداینامه ها ی کودکان و بزرگسالان دیده بود، اوو زمان که کوچیک بود، داستان اَژی دهاک و می دونست و خونده بود. می دونست که بد چیزیه. آتیش درونش آدم رو می سوزونه و نابود می کنه. پس خواست بره باهاش روبرو بشه. یادش اومد بار پیش رستم زیاد بهش غر زده بود پس تاخت سوی گو پیلتن.

همی کوفت بر خاک رویینه سم

چو تندر خروشید و افشاند دم

تهمتن چو از خواب بیدار شد

سر پُر خرد پُر ز پیکار شد

رستم چون شیرژیان از جا جست، هنوز چشماشو باز نکرده شمشیرشو کشید تا دشمن رو دو تا کنه (بازی جستجوی دشمن)جنبنده ای نیست. اژدها ناپدید شده بود. شایدم چشماشو بسته بود و دم بر کشیده بود تا روشنایی چشم و شراره ی دهانش دیده نشه، خودش هم که تو تاریکی دیده نمی شد. رستم با خشم نگاهی پر ازسرزنش : رخش؟ ... رفت و دوباره خوابید ( بازی کنف شدن رخش و ناباوری اش و چشم گرداندن که اِ چی شد؟ کجا شد) سرافکنده به جای خود بازگشت : خواب دیدم؟ ... نه، دیدمش به جان خودم دیدمش، دهنش، چشمش. خداوند رخش تازه خوابش برده بود که اژدها باز با یه دهن کجی پیداش شد. پیش و پیشتر اومد اسپ بیچاره دید نه همین دم می رسه و اونو و رستم رو خاکستر می کنه.

به بالین رستم تگ آورد رخش

همی کند خاک و همی کرد پخش

دگر باره بیدار شد خفته مرد

اژدها ناپدید.(میان شعر گفته می شود و باز شعر تکرار)

دگر باره بیدار شد خفته مرد

برآشفت و رخسارگان کرد زرد

دُژَم (برخوان نعره ای می کشد و با نعره دایلوگ بعدی رو بگوید): رَََََََََخش، من خسته ام، ... زمان بازیگوشی نیست. اِ، بچه بازی در نیار گُنده شدی دیگه. بخواب، فردا راه درازی در پیشه، گندشو بالا نیار{ می خواد بره که دوباره بر می گرده و}: به روان نیایم گرشاسپ اگه دوباره بی خودی بیدارم کنی سر از تنت می کنم وخودم به تنهایی می رم.( زیر لب می توان غر غر هم کرد: به گربه گفتن گه ات درمونه خودشو ننر کرد)

بدان مهربان رخش بیدار گفت

که تاریکی شب بخواهی بخفت؟

ببر بیان رو کشید رو سرش و خوابید (اینبار هم ازدها رست و اسپ بیچاره شرمند و بور) اَژدها سه باره پدیدار، لبش پر زخنده، پیش اومد و پوزخند زنان بر رخش که دیگه نمی تونی از ترست بیدارش کنی. طفلی رخش

دلش زان شگفتی بدونیم بود

کِش از رستم و اَژدها بیم بود

آخه چه جوریه؟ رستم می خوابه ابن میاد، رستم بیدار می شه این میره. چیکار کنه؟ اگه خاموش بنشینه هم خودش و هم رستم کشته می شن و اگه هم خاموش ننشینه، رستم سوگند خورده نصفش می کنه. این جوری نمیشه تاب مرگ رستم رو نداره.

دلش زان شگفتی بدونیم بود

کِش از رستم و اَژدها بیم بود

(مهربان) هم از بهر رستم دلش نارمید

چو باد دمان نزد رستم دوید

خروشید و جوشید و بر کند خاک

ز نعلش زمین شد همه چاک چاک

رستم دُژَم از جا پرید تا رخش رو گوشمالی سختی بده، این بار اژدها نتونست پنهان بشه. (آیینی در چین است که اژدهاسه بار برای رقص و چرخ می آید و بار سوم کشته می شود. یا می توان گفت چون حیوانات دارای شمی هستند که خطر را بسیار زودتر از آدمی در می یابند هم چون زلزله و توفان، خطر را باز در می یابد و رستم را سه باره بیدار می کند ولی بار سوم دیگر خطر قابل رویت بوده و رستم هم می بیند)

رستم چشمش افتاد به اَژدهای بزرگ سری با دهانی از آتش، دو دستش بلندتر از پا. پوستی سبز و خشن. تازه دریافت اسپ بی خود گرد و خاک نمی کرده. اژدها چرخید سوی تهمتن جنگ آغاز شد. ابر سیاهِ مرگ بر آسمان چادر کشید باران مرگ. سر و دست و پای دلاوران بود که قلم قلم دو نیم نیم می ریخت بالای زمین چپ و راست لشگر(اِ اینا مال اینجا نیست. کدوم لشگر و دلاوران یه رستم داریم و یه رخش و یه اَژدها. خوب نشنیده بگیرید) رستم یورش برد برای اَژدِها. جنگ آغاز شد هر بار که ابر پهلوان نزدیک می شد اَژدها با دمش به سویی پرتش می کرد. تهمتن نمی دونست چه جوری نزدیک بشه. رخش جونی گرفت و بی تاب تاخت جلو، رستم هم از ترس اینکه رخش آسیبی نبینه پیش دویید اژدها بین این دو گیج شد رخش با یک پرش رفت پیش و دندان بر کمرگاه اژدها.اژدها از درد به خود پیچید و شراره ای از دهان به بیرون ریخت زخمی دهان گشوده در کمرش پدید اومد خون پاشید بیرون. رستم هم پرید روی هوا چرخی زد و شمشیر ( حرکت فرود) سر از تنش جدا کرد. خون فواره کنان بیرون جهید و تن اژدها چون کوهی ( صدای افتادن اژدها، بسته به ابتکار برخوان) هردوشون خسته از نبرد روی زمین ولو شدند و خوابیدند. فردا سروتن بشستند و راهی مازندران، ما نیز سرو تنی بشوییم وچیزی بخوریم و بیاشامیم . نیرویی بگیریم تا بتوانیم به رستم و رخش کمک کنیم تا خوان چهار رو هم بگذرونیم. بلاخره ما هم تو این نبرد خونین و مالین شدیم دیگه. یزدان پاک نگاهبانتان

با درود و سپاس بیکران از نگارگر این نگاره

نوشته ی: ساقی عقیلی (نداآفرید)

خدای نامک (طومار) هفت خوان رستم، خوان دو





به نام جهان داور دادگر

کزو گشت پیدا به گیتی هنر

خداوند نام و خداوند رای

خداوند روزی ده رهنمای

خوان یک رو که با هنرنمایی و جان فشانی آقا رخش گذروندیم و رسیدیم به خوان دو

میانه ی روز رسیدیم به بیابانی بی آب و علف. چاره ای نیست باید بریم. یزدان به یاد و پای در راه. رفتیم و رفتیم و رفتیم ورفتیم و رفتیم و رفتیم یییییییییییییییییییییییییم. اِ پوزش می خوام، شرمنده، روم به دیوار، دور از جون شما سوزنم گیر کرده بود. میانه ی روز رسیدن به بیابانی بی آب و علف. چاره ای نبود باید می رفتند. یزدان به یاد و پای در راه نهادند و پیش. رفتند و رفتند و رفتند و رفتند خورشید هم با ناز و عشوه اون بالا گرمایی از خود می فرستاد آتشین. رستم و رخش تب کرده و خی کرده شرشر . جامه ها خیس، همه رو درآورد. بست پشت رخش. مشک آب و برداشت تا خود و اسپ بنوشند...آآآآآآآآه تهی هیچ نیست دمی پیش به پایانش برده بود. ااااااااای بابا چی کار کنه؟ برگرده؟ دِهه اومده که برگرده؟ خوب از نخست نمی اومد. نمیشه باید بره تازه ما دنباله رو نمی تونیم ول کنیم باید بگیم.{ آقایون، بانوان بگم یا نگم}؟ تشنه گرسنه شکم غارو غوررخش از تشنگی له له می زنه خودشو و رستم رو به زور می کشه گَو تاجبخش به روی اسپ خم شده و هر دم به سویی تلو می خوره. بیچاره رخش دم به دم کاری می کنه که رستم نیافته.{ ای جونم عاشق رخشم من} تازه تا چشم کار می کنه بیابان و بیابان، بی کرانه. نه سایه ای ، نه چشمه ای، نه توانی به ناگاه پای رخش در خاک گرم و نرم فرو شد و هردو به زمین افتادند. تهمتن

تن پیلوارش چنان تفته شد

که از تشنگی سست و آشفته شد

بیفتاد رستم بر آن گرم خاک

زبان گشته از تشنگی چاک چاک

{ رستم:} یزدان پاک { تشنگی فراموش نشود} هر آنچه تو خواهی همان شود و خواست من نیز چنین باشد اما من خواستم شاه کاووس و دیگر ایرانیان رو به کمک و یاری تو آزاد کنم. آنان پرستنده و بنده ی تو هستند، از تو دور نیستند، اکنون که چنین می خواهی که من از تشنگی بمیرم و آنها در چنگال دیو بمانند، باشدفرمانبردارم و چشم به راه مرگ می مانم. چشم بست و آماده ی مرگ. چندی گذشت، ناگهان رخش سرش رو بلند کرد و نا توان شیهه ای کوتاه کشید و پوزه بر رخ رستم مالید. تهمتن نیمه جان چشم باز کرد و با ناباوری میشی رو دید . با خود اندیشید این میش بی آب و خوراک نمی تونه زنده بمونه پس باید جایی در نزدیکی آبی باشد. جانی تازه گرفت. شمشیر و کشید و...{تعلیق} ستون بدن کرد و به دنبال میش، اسپ هم در پی اشان از تپه ای بالا همینکه به بالا رسیدن چشمشون افتاد به چشمه ای و درختانی چند{ بازی} نه سراب نیست.

تهمتن سوی آسمان کرد روی

چنین گفت کای داور راستگوی

هر آنکس که از دادگر یک خدای

بپیچد، نیارد خرد را بجای

شادمان افتان و خیزان و قل قل خوران تپه رو پایین رفت. چشمه با آبی گوارا خودنمایی می کرد. بیا رخش بیا که باز هم نمردیم و زنده ماندیم بیا آبی بنوش یار من خودشو به آب زد قلپ و قلپ سیراب که شدن از چشمه بیرون شدن. رستم دستی به سر روی میش.

گیا بر درو دشت تو سبز باد

مباد ا ز تو هرگز دل یوز شاد

که زنده شد از تو گو پیلتن

و گرنه پر اندیشه بود از کفن

از درختان دوروبر میوه ای چند بخوردند و پور زال سوار به اسپ دنباله ی بیابان رو رفت تا رسید به سبزه زاری

خوب تا اینجای خوان رو اومدیم و هنوز زنده ایم تا ببینیم خوان های دیگر چه ارمغانی برایمان دارند.

با سپاس از نگارگری که این نگاره به دیدگان ما نمایاند

نوشته شده بدست نداآفرید (ساقی عقیلی)