هنگام نوروز شد . کیخسرو جام جهان بین را خواست. همگی گرد آمدند. کیخسرو
هنگام نوروز شد . کیخسرو جام جهان بین را خواست. همگی گرد آمدند. کیخسرو
بیاما بپوشید رومی قبای
بدان تا بود پیش یزدان به پای
یکی جام برکف نهاده نبید
بدو اندرون، هفت کشور بدید
سوی کشور گرگساران رسید
مرو را، بدان چاه بسته بدید
یکی دختری از نژاد کیان
ز بهر دواری اش بسته میان
پس به گیو آگهی رساند که پور تو زنده است و انده بر خود روا مدار. شاه، گرگین را خواست و گفت با من
راست باش چه بر سر بیژن آمده. گرگین به ناچار داستانش راست بگفت و خواهش کرد بر او ببخشند.
به تندی پیامی بر رستم گسیل شد و رستم چونان باد به پایتخت رسید.(سر کمی خم میکند) شاها کنون به
گرگین کاری نداشته باشید تا من یازگردم. و برای نجات بیژن هم، زمان زمان جنگ نیست. و بایدخردمندانه
با ترفندی به توران شویم. پس از شور برآن شدند که به جامه ی بازرگانان به توران شوند. دیبا پارچه ها
جواهرات و زر و سیم آماده بار اسپان، جهان پهلوان، گیو و چندی از پهلوانان به توران شدند. به
کاروانسرایی وارد. کالاها بگستراندند و گوش و چشم تیز تا راه چیزی ببینند یا آگهی ی بشنوند، بیرون از
پایتخت توران. در همه جا پیچید که کاروان بازرگانان ایرانی وارد شده اند. این آگاهی به منیژه هم رسید.
دخت افراسیاب شتابان به کاروانسرا رسید. گو تاجبخش به ایوان نشسته بود و در اندیشه، منیژه با خود
گفت او بزرگ بازرگانان است خوب است نزد او شوم و یاری بخواهم. ای مرد:چه آگاهی استت ز گُردان
شاه/ ز گودرز و گیو ایران سپاهنیامد به ایران زبیژن خبر/ نیایش نخواهد بدن چاره گربیژن پهلوان ایرانی با
قل و زنجیر به چاه است و بیم مرگش میرود. چرا کسی برای رهایی اش کاری نمیکند. رستم نگاهی به
سراپای دخت. نکند برای جاسوسی آمده و کار بر ما تنگ شود. پس گفت من گیو را نمیشناسم] نه گودرز و
نه بیژن. من تنها بازرگانم و برای خرید و فروش به اینجا آمده ام. برو و مرا تنها بگذار. منیژه گریان به
خواهش گفت: اون نوه ی رستم دستان است،برای جنگ با گرازها آمد و...(نقال میتواند بگوید:سه نقطه)اگر
تو به راستی ایرانی هستی باید هنگام که به ایران بازگشتی به رستم و گیو داستان مرا بگویی. رستم گفت
من نمی توانم آنچه را خواستی انجام دهم اما گویی روزهاست که تو چیزی نخورده ای بمان. پس مرغی
خواست بریان و انگشتر خویش درون آن نهاد و گفت من پس از توران به چین میشوم و نمیتوانم این آگهی
به ایران برسانم. کس دیگری را بیاب. اما برای اینکه نگویی یک ایرانی هیچ کمکی به بیژن نکرد این
خوراک را به بیژن برسان. منیژه با چشمی خونبار بازگشت. مرغ را برای بیژن به پایین فرستاد و همه ی
داستانش با مرد بازرگان را بازگو کرد. بیژن همینکه تکه ای از مرغ را کند چیزی درخشان از شکم مرغ
بیرون افتاد. دست برد و آن را برداشت، زود دانست یک انگشتری است خوب که نگریست مهر رستم را
بر آن دید.از شادی فریادی کشید: منیژه، منیژه اگر رازی را به بگویم . بایدتنها پیش خودت بماند و به
کسی نگویی.اشک از چشمان منیژه روان شد. شکستن دل خویش را به گوش شنید.غریوی زد:
منیژه خروشید و نالید زار/ که بر من چه آمد بَد روزگار
بدادم به بیژن، تن و خان و مان/ کنون گشت بر من چنین بدگمان
ز امید بیژن شدم نا امید/ جهانم سیاه و دو دیده سپید
آنچه از زندگی داشتم و نداشتم برای تو گذاشتم و اینک اینگونه ناروا سخن میگویی. تفو بر من و تفو بر
این مهرو تفو بر این روزگار که این چنین بیدادگر است. بیژن فریادی زد: منیژه تو راست میگویی، پوزشم
بپذیر که در این چاه نمیدانم بر من چه گذشته که نابخردانه و به رادی سخن نراندم. پوزش، پوزش که من
نادانی کردم و به خامی سخن راندم. ای مهربان یار و هشیار دل، سزد که بر من هرآنچه گویی و هر آنچه
اندیشی. داد از این مهر که چون در دل زبانه کشد گناه دوست آسان بخشد. منیژه از او گذشت و بیژن با او
راز در میان نهاد: اون بازرگان خود رستم است نیای من. برای رهایی من آمده. دل شادمان کن که دوران
سختی و تنگی به سر آمده. تنها این ماجرا به رستم بگو نه کسی دیگر که مباد نیرنگی به کار برند منیژه
دوان بازگشت و انگشتری به رستم سپرد. رستم از منیژه خواست شب هنگام اتشی به نزدیکی چاه برفروزد
تا رستم و همراهان راه را به درستی بیابند. شب همینکه پرتو آتش دیده شد، پور دستان و دیگران که آماده
بر اسپهایشان بودند به تاخت به سوی آتش افروخته رفتند. پهلوانان هرچه کردند نتوانستند. سنگ از سر چاه
بردارند. پس
ز رخش اندر آمد، گو شیر نر/ زره دامنش را بزد بر کمر
ز یزدانِ جان آفرین، زور خواست/ بزد دست بر سنگ و برداشت راست
بیانداخت در بیشهی شهر چین/ بلرزید از آن سنگ روی زمین
ریسمانی در چاه آویخت. آوا کرد: بیژن گرگین را به من ببخش و اورا پادافره مکن
بیژن: ندانی تو ای مهتر شیر مرد/ که گرگین میلاد با من چه کرد؟
هرگز، هرگز. اگر دستم به گرگین رسد تکه بزرگشه گوشش خواهد بود.رستم گفت ایرانیان نباید کینه ی
یکدیگر در دل بپرورند. به روان نیایم گرشاسپ اگر از گرگین نگذری
بمانم ترا بسته در چاه، پای/ به رخش اندر آرم، شوم باز جای
بیژن با خود اندیشید. جهان پهلوان بیهوده سخنی نمی گوید. پس اندرز نیایش را به جان دل پذیرفت و ازگناه
گرگین گذشت. رستم بیژن و منیژه و اشکش را به ایران راهی کرد و خود و گیو و گسهم و گرازه و
فروهیل و زنگه ی شاوران و فرهاد و رهام روانه ی کاح افراسیاب شد و تا خوابگاهش پیش رفت. اما
افراسیاب گریخت . رستم بعد از نبردی جانانه و نشان دادن ضرب شستی به تورانیان بازگشت به ایران .
افراسیاب خشمگین و دژم فریاد برآورد: کار این گوزن وحشی تا بدینجا رسیده که تا خوابگاه من میآید و
بی گزندی بازمیگردد.
زهنگام رزم منوچهر باز
نبد دست ایران به توران دراز
شبیخون کند تا در خان من
از ایران، بیازند بر جان من؟
دلاور شد آن مردم نادلیر
گوزن اندر آمد به بالین شیر
نامه ای به چین و دیگر کشورها و سپاه کمکی خواست تا به جنگ با ایران برود. و انتقام این بی احترامی
رستم را باز پس بگیرد.
روز و روزگار بر همه ی دوستداران شاهنامه و گذشته ی پر شکوه ایران و ایرانی خوش باد. به امید شکوه امروز و فردای ایران و ایرانی
اجرای برخوانی ( نقالی) بیژن و منیژه/ تیاتر شهر:
بیژن و منیژه
ساقی عقیلی( ندا آفرید) اجرای بر خوانی ( نقالی) بیژن و منیژه
ساقی عقیلی( نداآفرید): بازگویی برخوانی ( نقل) بیژن و منیژه
سخنی چند: همهی پهلوانان ایران درفشی دارند که نماد و نشانهی آنهاست. درفش «رستم» اژدهاپیکر است، درفش «توس نوذر» نقشی از پیل و دیگران هر یک نقش حیوانی چه واقعی و چه خیالی. اما نقش درفش بیژن جوان چیست؟
نقش این درفش منحصر به فرد و حیرتانگیز است. بر این درفش، پیکر دخترکی نقش شده است. آیا این نقش همان منیژه، آن عاشق بیریای فداکار و وفادار نیست که در همهی نبردها همراه بیژن و یاور اوست؟ تنها چیزی که از منیژه میفهمیم این است که همسر بیژن میشود. گویی این خصلت داستانهای عاشقانه است که با رسیدن عشاق به هم، به پایان میرسد.
ولی منیژه گویی بر فراز درفش شوی دلاورش همیشه همراه اوست و در هر نبردی، بیژن و منیژه، هر دو میجنگند.
آورده شده از :
ایدون و ایدون تر باد
نکته:
آموزش برخوانی( نقالی) در وبلاگ شماره دو گروه نقالی مدرن در نشانی زیر:
No comments:
Post a Comment