Sunday, 22 April 2012

سهراب و گرُد آفرید به زبان پارسی/ ورک شاپ نقالی




گردن آویز گهر خیز سخن کهن در پیشگاه /نگه/ دوستان، داستان ما

سهراب با دلگرمی های فریب آمیز افراسیاب و گرسیوز به سوی ایران ویچ لشکر کشید.

سر چو از خواب ربودند همه پر چگران/ سام رویان و سُرُم دست و نریمان جهان

پیشروان سپاه از مرز گذشتند. دورتا دور دژ سپید اردو زدند. گزارش به گژدهم فرمانروای دژ سپید رسید. هان هژیر دلاور تو

فرمان داری تا کار این تورانی بد گُهر را یکسره کنی و بر گردی. هژیر سرخوش و آماده. رزم جامه پوشید. ابزار جنگ، سوار

باره (اسپ) تاخت به سوی لشکرگاه دشمن و هماورد خواست:
که گردان کدامند و جنگاوران؟ گزارش به سهراب دادند ، زره بر تن، سوار به گرده ی سمند، تازان پیش هژیر رسید. سهراب گم کرده داره، برای پیدا کردنش به ایران زمین لشکر کشیده. پرسید تو کیستی؟ هژیر که از یال و کوپال سهراب یکه

خورده گفت:
هژیر دلیر سپهبد من/ که اکنون سرت را زتن برکنم.
هر دو دست به نیزه( یکی........سهراب خنجر از بستره تیره بیرون کشید تند و چابک... منو نکش تا وامدار تو باشم و پس از این یاری ات کنم. به

فرمان سهراب هِژیر را سراپا در بند. از بلندای دژ دخت گُژدهم این ننگ و بد نامی بدید. ..........کدامیک از شما دل نبرد داره؟ ... باز سخنش را بازگو کرد. پس از تیره روزی هژیر همه خاموش. هژیر پهلوان و دلاور و جنگجوی برتر دژ

بود و اینک در بند شده بود، کسی توان رویارویی با این جوان تورب را در خود نمی دید.همه خاموش. به ناگاه آوایی بلند چشم همه را به سوی

دخت گژدهم کشید. پدر پروانه دهید، من میروم(گژده با دست و در سکوت اجازه می ده) زنی بود..............گردآفرید جنگ جامه اش را بر تن کرد بر

تندپایی روان شد. ( نقال چند بار طول و عرضی را می پیماید و رجز می خواند) هااااااااای کیست هماورد من. تو بده گوش که در جنگ نهنگ و .......

سهراب رزم جامه و خود . شمشیر و خنجر. نیزه و سپر... بتاخت آمد برای سوار نو . پهلوان بانو تا دید سهراب آهنگ نبرد کرده تیر در چله ی کمان .

کمان را به زه کرد و بگشاد.....سهراب شیراوژن سپر بر سر کشید و پیش آمد. هر پیکار جوی دیگری بود تیرهای رها شده از کمان دلاور پهلوان ایرانی بر جانش میهمان شده بود، اما سهراب تخمه و تیره از زال زر و سام دلاور دارد. دخت تیر انداز چنین که دید. کمان را به زه بر به بازو........ دست به نیزه برد. سر نیزه را سوی سهراب کرد/ عنان و سنان را پر از تاب کرد. هردو به نیزه وری. یورش از پی یورش. سپهبد با نیزه زد به کمر گرد؟آفرید با یک جنبش کشید بالای سر. گرد آفرید اینجا کاری کرد که در سراسر شاهنامه همتا نداره( مانند) .. دخت دلاور بر بالای نبزه....(کمی درنگ)پیش از آنکه سهراب به خودش بیاد و بخواهد که اورا بر زمین بکوبد، بی درنگ شمشیر از نیام بر کشید و نیزه ی سهراب به دونیم کرد و با مهارت پشتکی در آسمان زد و بر خانه ی زین فرود آمد. سهراب شمشیر از تیام بر کشید نخستین کوبش شمشیر خود گردآفرید به سویی و پسین کوبش زره بر تنش درید. ناگهان، خرمن گیسوان دخت زیباروی به روی شانه ها چون آیشاری خوش بو سرازیر.سهراب دانست که تا کنون با دختری در نبرد بوده است. وه که چه زیبارویی چو رخساره بنمودسهرابرا/ ز خوشاب بگشود عناب را/ دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان/تو گفتی همی بشکفد هر زمان/. سهراب خیره از این همه زیبایی، گردآفرید با خود اندیشید: دخترانشان که چنین چنین دلاورانه و با مهارت می جنگند مردانشان به روز نبرد چه خواهند کرد؟ دخت کمندافکن آمد بگریزه سهراب :ز فتراک بگشاد پیچان کمند/ بیانداخت و آمد میانش به بند/ بدو گفت: کز من رهایی مجوی/ چرا جنگجویی تو ای ماهروی/ سهراب که تیر مهر گردآفرید رو خورده بود او را به سوی خود کشید. گردآفرید دانست دیگر نیرنگ کارساز است: سهراب دل من بر تو جنبید و شیفته ات شدماکنون در دژ باز می گذارم. یورش بیاور( بتاز، تاخت کن) دژ رو در بند کن( ازآن خود کن، بگیر) سهراب با خود اندیشید خوب است، نخست دژ رو بدون پیکار و کشتار به چنگ می آورد و سپس به کام دل می رسد، بند از گردآفرید گشود و هردو به سوی دژ رهسپار شدند. سهراب از این پیشتر نیا. شاید ببینند و بد گمان شوند. در باز شد. گردآفرید تن خسته ی خویش به درون کشید و در را ببستند. پس بر بارو شد و آوا سر داد که ای پهلوان از دشت نبرد به خانه ات بازگرد و با افسوس گفت: تو خُردتر از آنی که دختی از ایران زمین به همسری بگیری.همانا که تو با کتف و یالی و در میان پهلوانان بی همالی. اما چو شاه ایران و رستم دستان بدانند که لشکر کشیده ای . از جای بجنبند.سرت بر سنگ بکوبندو یکی زنده از لشکرت نگذارند که بازگردد شما را یاری برابری با تهمتن نیست به روز نبرد. بهتر که بازگردی و رخ نامورت را سوی توران کنی سهراب از فریب خوردن خود ناخرسند( ناخشنود، اندوهگین، خشمگین، بی تاب) سر سمند را سوی اردوگاه برگرداند، پیاده . وارد چادر( به درون چادر آمد) شگفت آهویی آمدم در کمند/ که از بند جست و مرا کرد بند/ دخت ایران زمین به پدر گفت: نامه بدهید پایتخت که اگر گرشاسپ هم زنده بشه هماورد این جوان توری نیست. گژدهم دستور داد و ...(دنباله ی گرد آفرید پبشین که می دانیم) ...نامه نوشت که .... به نام سهراب که کسی تاب برابری و ایستادگی با وی را نداره. مهر ، نشان در پوششی پیچید: چه کسی این نامه را....همه خاموش و گنگ و سرها به زیر. هیچ آوایی نیامد. .... دخترم چگونه از دژبندان دشمن می گریزی؟ اگر منم که خواهم گریخت. جامه ی ره نوردی بر تن کرد و سواره از دژ سرازیر شد به بیرون، آمد از خیابان بندی دشمن بگذره. به سهراب آگهی رسید که دختری که زد تو پوزتونآمده دوباره برای پوز زنی) ... دنباله ی برخوانی ( از اینجا نوشته ی دیوید و من است پس از یورش از پی یورش :سپهبد نهنگ آسا نیزه بر کف استوار کرد و آنی( با یک جنبش) به بند کمر رزم جامه ی پهلوان برد و از اسپ بلندش کرد بر آسمان. دخت دلاور بر بالای نبزه....(کمی درنگ)پیش از آنکه سهراب به خودش بیاد و بخواهد که اورا بر زمین بکوبد، کاری کرد کرد که در سراسر شاهنامه همتا نداره. بی درنگ شمشیر از نیام بر کشید و نیزه ی سهراب به دونیم کرد و با مهارت پشتکی در آسمان زد و بر خانه ی زین فرود آمد. دید هماورد این اژدها نیست پس به تندی روی در گریز نهاد. سپهبد عنان اژدها را سپرد/ به خشم از جهان روشنایی ببرد/ چو امد خروشان به تنگ اندرش/ بجنبید و برداشت خود از سرش/ ناگهان خرمن گیسوان دخت زیباروی به روی شانه ها چون آیشاری خوش یو سرازیر.سهراب دانست که تا کنون با دختری در نبرد بوده است. وه که چه زیبارویی چو رخساره بنمود سهراب را/ ز خوشاب بگشود عناب را/ دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان/تو گفتی همی بشکفد هر زمان/. دخترانشان که چنین دلاورانه و با مهارت می جنگند مردانشان به روز نبرد چه خواهند کرد؟ ز فتراک بگشاد پیچان کمند/ بیانداخت و آمد میانش به بند/ بدو گفت: کز من رهایی مجوی/ چرا جنگجویی تو ای ماهروی/ گردآفرید دانست که مهرش چون تیری در دل پور تورانی نشسته و رهایی نخواهد یافت مگر به نیرنگ پس گفت مرا رها کن. بنگر دو لشکر دیده بر این میدان و رزم دارند و با خود خواهند گفت سالارمان در نبرد دختری را شکست داده و این برای تو و آوازه ات خوب نیست. اما دل من بر مهر تو جنبید و شیفته ی تو شدم. مرا رها کن تا به دژ بروم و همه را برای پذیرایی از تو آماده کنم. کنون در پی آشتی باش نه جنگ که دژ از آن توست. سپهبد بند از گردآفرید گشود. هردو به سوی دژ رهسپار شدند. رسیدند، در باز شد. گردآفرید تن خسته ی خویش به درون کشید و در را ببستند. پس بر بارو شد و آوا سر داد که ای پهلوان از دشت نبرد به خانه ات بازگرد و با افسوس گفت: تو خُردتر از آنی که دختی از ایران زمین به همسری بگیری.همانا که تو با کتف و یالی و در میان پهلوانان بی همالی. اما چو شاه ایران و رستم دستان بدانند که لشکر کشیده ای . از جای بجنبند.سرت بر سنگ بکوبندو یکی زنده از لشکرت نگذارند که بازگردد شما را یاری برابری با تهمتن نیست به روز نبرد. بهتر که بازگردی و رخ نامورت را سوی توران کنی سهراب از فریبی که خورده بود ناخشنود و خشمگین، رگ پیشونی چون دم پلنگ فریاد بر آورد : برآرم به شبگیر از این باره گرد/ ییبنند آسیب روز نبرد).پایان

آموزش برخوانی (نقالی) در وبلاگ شماره دو گروه نقالی مدرن به نشانی زیر: نکته

http://womensnaghali2.blogspot.com/2010/03/1.html



No comments:

Post a Comment