به نام خدای جهان آفرین
حکیم سخن بر زبان آفرین
ز نام و نشان و گُمان برتر است
نگارنده ی بر شده گوهر است
پس از اینکه خوان سه رو به تندرستی گذروندند، رستم مهرش به رخش بیش از پیش شده بود، بر رستم پوشیده نبود، بر ما هم آشکار شد که رخش اسپی دیگر است و جدا از اسپان دیگر، اینک اینک به خوان چهارم شویم که چشم به راه است تا ما نیز گام در او نهیم و با رستم و رخش پیش رویم و پس نیافتیم
در راه رسیدند به سرزمینی سبز. پور زال گرسنه{ بو کشیدن} بوی گوشت کباب شده در هوا، پس از گذراندن آنهمه سختی و نبرد خوراک آماده آی می چسبید: آهای . هاااااااااااای میهمان نمی خواهید؟{ گوش می دهد}
خورِ جادوان بُد چو رستم رسید
از آواز او دیو شد ناپدید
رستم جلو و جلوتر دید چشمه ای و خوانیزیبا گسترده. باید بگم رستم ندید بدید نبود، کباب که خوراک و شراب نوشیدنی همیشگی اش بود. اما خودمونیم خوان گسترده و بوی کباب هر گرسنه ای رو به خود می خواند.
چو چشم تذروان{ قرقاول اینجا شاید تیزبین} یکی چشمه دید
یکی جام زرین بَرو بَر نبید
یکی غُرم بریان و نان از بَرَش
نمکدان و ریچال گِرد اندرش
{ بازی شگفتی یعنی چه کسی نیست و این سفره} نگاهی به خوان پر از خوراک. چشم گرداند تا خداوند خوان رو ببینه، داره؟ نداره؟ مگه می شه؟ همچنان چشم می گرداند که به ناگاه زنی زیبا چنگ بدست از پشت درختی سرک کشید. خرامان خرامان اومد پیش ، با عشوه و ناز بر سر خوان نشست و آغاز کرد به نواختن چنگ و خواندن، چه آوایی و چه نوایی، جادویی، همه چی جادویی بود. رستم هنوز سوار به اسپ گوش و جان و چشم سپرده بود به بانوی دلربا، با خود اندیشید اینجا چه می کنه؟ تنها، شاید همراهانش به کناری به بازی اند و سرگرم. هرچه بود از دد و دیو که بدتر نبود هیچ، بسیار بهتر هم بود. پس از اینکه آوایش و نواختنش پایان گرفت، چنگ را به کناری نهاد و به رستم گفت سزاوار است که پیاده شوید و با من هم خوراک گردید، اگر مرا و خوان مرا در خور پهلوانی چون خود می دانید. رستم از رخش پیاده و گفت سزاوارتر از شما و این خام در این راه که می تواند باشد. پس پای بر قالی خوش نگاری که پهن بود نهاد و بر پشتی های زربفت تکیه زد. بانوی دلربا جامی لبالب از شراب بدستش داد و باز به نواختن چنگ پرداخت. رستم آسوده جام شراب بدست به دورو بر می نگریست و از زیبایی آنجا لذت می برد، رخش هم به چرا و بازیگوشی پرداخت، تا کنون در راه با چنین چیزی روبرو نشده بودند، جای شگفتی دارد، یادش اومد زال زر، پدرش گفته بود راهی است دشوار و پر از سختی و رنج، کاش همه ی رنجهای راه اینگونه باشد پس یاد خداوندگار کرد و با آوای بلند: یزدان پاک ترا سپاس{چشم بسته و سپس باز می کند} همینکه نام خداوند بر زبانش آمد دیو نتونست بر جادو بماند. رُخِش برگشت و چونان زنی زشت و بدنما بر تهمتن آشکار شد و به آنی چشمه و خوان ناپدید. جام شراب در دستش زهر گشت و خونابه، زن خواست بگریخت ، اما رستم کمند و چین چین کرد دور سر {بازی کمند} انداخت برای دیو زشت رو و دستگیرش کرد، هر چه بیشتر تلاش می کرد بیشتر در کمند پیچیده می شد. رستم با خودش گفت: اینهمه زیبایی و آبادانی و میهمان نوازی بیهوده نبود که می خواستی مرا زهر بدی و بکشی، بدان که من از چنگ شیر و اَژدِها و بیابان بی آب و علف بیهوده نرستم که به دست چون تو ناتوانی به این آسانی کشته شوم. اینک مزه ی مرگ را بچش
میانش به خنجر بدونیم کرد
دل جادوان زو پر از بیم کرد
رستم از اینکه از این جادو رهایی یافت یزدان را نیایش و یاد کرد و راهی شد. به جان خودم سوگند هرچه کردم نشد که زمان این خوان زیاد بشه، هرچی افزودم بازم زیاد نشد که نشد، نیکوتر این است که دم فرو بندم و چشم به راه خوان پنجم شوم. باشد آنجا زیاده گویی کنم. تا زمانی دیگر و خوانی دیگر و بر خوانی ای دیگر بدرود
با درود و سپاس از نگارگر این نگاره ی زیبا و گویا
No comments:
Post a Comment