Monday, 9 July 2012

خداینامک (طومار نقالی) فریدون و ضحاک بخش دو شکست ضحاک


به نام خداوند جان و خرد

کزین برتر اندیشه بر نگذرد

فریدون فرخ فرشته نبود

ز مشک و ز عنبر سرشته نبود

ز داد و دهش یافت آن نیکویی

تو داد و دهش کن، فریدون تویی

امروز به کار ضحاک بپردازیم

و چون فریدون دانست که مغز پدرش و دیگر جوانان مرز و بومش خوراک مارهای بر دوش نشسته ی ضحاک شده اند، آهنگ جنگ و نبرد با این خون آشام کرد. نزد کاوه ی آهنگر که داغدار پسرانش بود شد سپاهی فراهم و به سالاری فریدون آماده ی نبرد شدند.

فریدون به خورشید بَر/ بُرد سر

کمر تنگ بستش به کین پدر

برون رفت خرم به خرداد روز

به نیک اختر و فال گیتی فروز

چو آمد به نزدیک اروند رود

فرستاد زی رودبانان درود

چون به اروند رود رسید کشتی بانان را گفت سپاه بدان سوی آب برید، کسی بر جای نماند بشتابید که فراوان، شتاب

دارم.اما سرکرده ی کشتی بانان گفت: شاه ضحاک به من دستور داده نگذارم پشه ای از رود بگذرد، مگر پروانه ای

به مُهر شاه نشانم دهد.فریدون: خشمگین، رگ پیشانی، چون دُم پلنگ زد بیرون، { برخوان کف می کوبد} گلرنگ رو

بیاورید، دست کشیدش به سر و سینه و یال و دمش، چو همی زین زراندود به پشتش ببست، تنگ و کشید، پا به رکاب،

نشست به خانه ی زین

سرش تیز شد کینه و جنگ را

به آب اندر افکند گلرنگ را

سپاه در پی اش، به آب زدند و رود را پشت سر گذاشتند. از دشت به شهر رسیدند، کاخی دیدند سر بر آسمان ساییده،

فریدون دانست که این کاخ از آنِ اَژدِهاست

بگفت و به گُرز گران دست برد

عنان باره ی تیز تک را سپرد

کسی از روز بانان و نگهبانان جلو دارش نبود، همگی شکستی سخت خوردند که کسی به یاد نداشت. چون به ایوان ضحاک رسید، جادوگران و دیوان پیش آمدند تا با جادو راه بر فریدون ببندند، فریدون بی درنگ

سران شان به گَرز گران پست کرد

دو بت زیباروی، دختران جم، ارنواز و شهرناز بیرون آمدند، به پرسش که: تو که هستی، چه باری و از کدامین شاخ درختی؟

فریدون پاسحشان آورد: من، فریدون، پور آبتین که ضحاک شاه از ایران زمین بگرفت و او را بکشت.

چوبشنید از او این سخن ارنوااااز

گشاده شدش بر دل پاک، رااااز

بدو گفت: شاه آفریدون تویی؟

که ویران کنی تنبل و جادویی

کجا هوش ضحاک/ بر دست توست

گشادِ جهان بر کمربند توست

اما اینک ضحاک به هَندوستان است تا به جادوی جادوگران آن دیار، فال اخترشناسان که آمدن تو از پیش گفته بودند، واژگون کند.

کندرو کارگزار ضحاک شتابان به سوی هَندوستان شد و آگهی برد بر ضحاک و افزود دو همسر زیبای تو ارنواز و شهرناز هم پذیرایش بودند. ضحاک گفت: شاید میهمان بوده است

بدو گفت ضحاک، چندین منال

که مهمان گستاخ بهتر به فال

چنین داد یاسخ بدو کندرو

که آری شنیدم، تو پاسخ شنو

گرین نامور هست میهمان تو

چه کارستش اندر شیستان تو

به یک دست گیرد رخ شهرناز

به دیگر عقیق لبِ ارنواز { با کنایه باشد زیباتر است}

ضحاک از آن گفت و گوی خروشان شد و با سپاهی بیکران راهی شد، سپاه فریدون چو آگه شد، همه آماده ی جنگ،

مردم شهر که از آزار ضحاک به ستوه آمده و هریک داغی از کشته شدن فرزند بر دل داشتند با سپاهیان هم داستان

شدند و راهی برای نابودی ضحاک.

همه در هوای فریدون بُدَند

که از درد ضحاک پر خون بُدَند

ز دیوارها خشت وَز باااااااااااام سنگ

به کوی اندرون تیغ و تیر و خدنگ { کمی حماسی خوانده شود بهتر است}

نخواهیم بر گاه ضحاک را

مر آن اَژدَها دوش ناپاک را

ضحاک سراسر تن را به آهن پوشانید، تا کسی او را نشناسد و آسیبی نبیند. به پای کاخ خود که رسید، کمند بر کنگره

های باروها انداخت و خود را به بام کاخ رساند، با خنجری آبگون { چه کسی می داند خنجر آبگون چیست؟ این

پرسشی است که بر خوان می تواند در میان برخوانی از نشستگان در انجمن بپرسد، پیوند بین نشستگان و برخوان از

برترین کارهای برخوان است} از پله ها آهسته پایین اومد از پنجره ی شبستان بدرون نگریست، آآآآآآآآآآه چه ندید؟

بدید آن سیه نرگس شهریار

پر از جادویی با فریدون به راز

دو رخساره روز و دو زلفش چو شب

گشاده به نفرینِ ضحاک، لب

به مغز اندرش آتش رشک خاست

به ایوان کمند اندر افکند راست

نه از تخت یاد و نه جان ارجمند

فرود آمد از بامِ کاخِ بلند

بدست اندرش آبگون دشنه بود

به خون پری چهرگان تشنه بود

ز بالا چو پی بر زمین بر نهاد

بیامد فریدون به کردار باد { حماسی}

بر آن گُرزه ی گاو سر دست بُرد

بزد بر سرش، تَرگ بشکست خُرد

همان دم سروش خجسته پیام آورد که: ای فریدون، ضحاک را زمان سر نیامده، اینک که شکسته و نالان است، چنان

سنگ ببندش و تا تنگی کوه پیش رو. پس بدانجا او را بند کن. فریدون چنین کرد و با چرم چنان او را سخت بست که

کسی یارای رهای اش نباشد سپس فرمان داد که جنگ به پایان رسد و فرمان هایی دیگر:

سپاهی نباید که با پیشه ور

به یک روی جویند هر دو هنر

یکی کار ورزد، یکی گُرزدار

سزاوار هر کس، پدید است کار

چو این کارِ آن جوید آن کارِ این

پر آشوب گردد سراسر زمین

همه سخنان شاهِ نو شنیدند و گردن نهادند و سپس به سرانجام کار ضحاک پرداختند.

ببردند ضحاک را بسته خوار

به پشت هیونی بر افکنده زار

همی راند از این گونه تا شیرخوان

جهان را، چو این بشنوی، پیر خوان

بر آن گونه ضحاک را بسته سخت

سوی شیرخوان بُرد بیدار بخت

رسیدند به کوه دماوند. به کوه اندرون غاری بود که بن اش نا پیدا و تاریک، ضحاک را به مسمارهای گران فرو بست

و واژگونه آویخت و از فریدون فرخ

نام ضحاک چون خاک شد

جهان از بد او همه پاک شد.

با سپاس از محمود میرزایی که در پارسی نویسی همیاری شایانی داشتند

و با سپاس از نگارگر این نگاره ی زیبا

نوشته شده بدست: نداآفرید(ساقی عقیلی)

No comments:

Post a Comment