Saturday, 7 July 2012

برخوانی (نقالی) نبرد رستم و اسفندیار و سوز دل بخش یک




نگه کن سحر گاه تا بشنوی

زبلبل سخن گفتن پهلوی

همی نالد از مرگ اسفندیار

ندارد بجز ناله زو یادگار

اندوهگنانه امروز به رزم اسفندیار و رستم روی آورده ام. اسفندیارِ، شاهزاده که جان در پای تاج و تختی نهاد که پدر برای نسپردنش بدو در پی بهانه بود و این بهانه را جاماسپ وزیر بدو نشان داد

به او گفت جاماسپ کای شهریار

تو این روز را خوار مایه مدار

ورا هوش در زابلستان بُوَد

به دست تهم، پور دستان بُوَد

گشتاسپ همینکه دانست هوش اسفندیار در زابل و به دست پور زال به سر آید به اسفندیار دستور داد به زابلستان شو. رستم را، دست بسته خوار کشان، بدین سوی آر.

سوی سیستان رفت باید کنون

به کار آوری زور و بند و فسون

برهنه کنی تیغ و کوپال را

به بند آوری رستم زال را

اسفندیار در برابر خواست پدر گفت: پدر رستم جهان پهلوان ایران پیر گشته است، از رادی به دور است اینگونه با او رفتار شود. او را به دربار بخوان و پذیرایش باش که این نیکو تر است برای ما. تو با دستان و رستم چه کار؟ از این نبرد چه می‌جویی؟

گشتاسپ، خشمگین و دُژم: هرگز از گاهی که تاج کیانی بر سر نهاده ام و دین بهی بر گزیده ام به پابوسی نیامده. تند به زابلستان شو و آنچه از تو خواستم، همان کن، نه بیش، نه کم

اسفندیار در اندیشه : چرا پدر چنین راهی برگزیده. چرا به مردی چون تهمتن زشتی روا داریم ، او، چشم و چراغ مردم ایران، نمی توان جان فشانی ها و دلاوری هایش را برای ایران ندیده گرفت. آیا پدر فراموشش شده پور زال برای ایران پسرش را به دست خویش کشت چرا که چونان دشمنی به ایران آمده بود، چرا، چرا چنین کنیم؟

سر پر از داد به نزد مادر شد. کتایون دختر قیصر روم آغوش گشود و پسر پهلوان و دلاورش را پذیره شد. اسفندیار در آغوش مادر از اندوهش گفت و کتایون پس از دانستن فرمان شاه گُشتاسپ اندوهگین به پسر نگریست وبا درد خون در دلش باریدن گرفت، دانست که گُشتاسپ دل از تاج و تخت نخواهد کند و مرگ پسر را می خواهد. زمزمه کنان آغاز کرد: رستم، خداوند شمشیر و کوپال، نیارست گفتن کس اورا درشت/ جگرگاه دیو سپید رو شکافت. شاه هاماوران را بکشت. ز کین سیاوش به گیتی خون ریخت از افراسیابان چون دریا، هیچکس را یارای برابری با او نبود. که نفرین بر این تخت و این تاج باد.

تاریک و روشن روز، بامداد، هنگام بانگ خروس:

سر چو از خواب گشودند همه پر جگران

سام رویان و سُرُم دست و نریمان جهان

سر و رو همه دادند به هم توده ی مُشک

وز سر زلف به رخ تاب زده چون چوگان

جامه ی بزم ز تن ها همگی کرده برون

چو همی گشته به سان روز نخستین عریان

خود و توپین و زره، ابلق و زنجیر و دوال

ترکش تیر، چهار آیینه، درع و خفتان

خنجر و ژندل و ژوبین و کمان و شمشیر

گُرز البرز گِران، ناچَح و خشت پران

اسپک پرتگ پولاد رگ پهن سرین

زیر زین بردرخرگاه ستاده یک ران

نای زرین بکشیده است شه گردون مهر

تا که خورشید رخش را بنماید به جهان


رهسپار زابلستان. به نزدیکی هیرمند چادر و خرگاه. همینکه کارآگهان به رستم آگهی رساندند و رستم از آمدن شاهزاده آگاه. به پیشواز. دو پهلوان یک دیگر را در آغوش کشیدند. رستم پیشانی اسفندیار بوسید و اسفندیار شانه ی رستم: شاهزاده به سرای من بیایید گرچه برابری با کاخ گُشتاسپ شاه را ندارد، اما مهری در آن شناور است که ترا چونان پسرم می دانم. برای اسفندیار هم سخت بود آنچه را که گُشتاسپ خواسته به انجام رساند و هم از گفتنش شرم داشت، اما چاره چه بود جز از گفتن و انجام، پس به سخن آغاز کرد، سرد و بی جان: پهلوان، شاه گُشتاسپ خواسته ترا دست بسته نزد او برم، شایسته است فرمان را گردن نهیم. اما به دادار دارنده سوگند نخواهم گذاشت گزندی بر تو رسد. رستم جهان پهلوان ایران، چشم و چراغ مردم ایران کسی که ایران چون او شیر ژیانی به خود ندیده و نامش لرزه بر تن دشمن می انداخت، کسی که کاووس او را شیر خواند و از زمان منوچهر تا کیقباد دل پهلوانان به او شاد بود، کسی که با همه ی وفا داری اش به شاه، سبکسری های کاووس را به باد سرزنش گرفت و او را تهی مغز خواند، کسی که سودابه ی هوسران، همسر شاه که سیاوش را به کشتن داد، با شمشیری بدونیم کرد. درست که پیر گشته و کنار کشیده اما خوار نشده. هنوز افسر پهلوانان به سر دارد. اینک جوانی می خواهد رستم را دست ببندد؟ وا شگفتا از این چرخ زمانه، شاهزاده ای با نام و پهلوان است؟ باشد. او نیز چون رستم دلاوری کرده و هفت خوان گذرانده ؟ گذرانده باشد. گرچه شاه فرمان داده، اما.... دشمنان ایران و رستم را باید شاد کنند؟ از این پس دگر هر خُرد مایه ای به ریش ایران و ایرانی خواهد خندید. شاهی که ارج پهلوان پیشین کشورش را با آن همه جانفشانی نگاه ندارد، ارج که را پاس خواهد داشت؟

آووووووووووووخ اینگونه است که ایران زمین از پای در می آید. پس لب به سخن باز کرد : پهلوان اسفندیار هر آنچه خواهی کنم،

مگر بند، کز بند خواری بود

شکستی بود زشت کاری بود

پور دستان سر پر اندیشه و اندوه به دل برگشت به شهر، اسفندیار در پی اش پیام نبرد فرستاد.

No comments:

Post a Comment