به نام نامی خرد، آنکه اندیشه بزاید و رفتار و گفتار نگاهبانی کند، به نام مهر که دلها بدان روشنایی یافت، با یاد از بزرگ توس
خوان چهارم نیز بگذراندیم و پا به خوان پنجم می نهیم تا چه باشد در راه، می بینیم و می شنویم
- دشتی نمایان، وارد، خسته، زین و لگام از گُرده ی اسپ گرفت، برو یار سختی های من، برو شکمی شادمان کن. زیر درختی بالشتک سپر زیر سر، خُروپفش به آسمان {یا صدای خروپف رو در میاریم}. رخش آروم آروم می چرخید و پیش می رفت، کم کم وارد سبزی کاری ای شد در آن نزدیکی. به به چه سبزیهایی؟ ریحون، ترخون، تربهای نقلی سرخ، شاهی که منم می میرم براش، تره، هیچی دیگه نون سنگک و پنیرش کمه. از آن سوی دشت بان بیل بر دوش راهی زمینش، آآآآآآآآآآآآآآآآآآی یا یا یاها ها ها ه دل مو ز دوری ات بی تابه ه ه ه اِ اِاِ.{ خاموش و با شگفتی و ناباوری به سبززارِ به هم ریخته اش}چه ندید؟ یه اسپ افتاده تو کرت، سبزی هاش، دسترنجش رو می خوره و لگد مال می کنه از بین می بره. خداوند این اسپ کیه؟ کجاست؟ همینجوری ولش کرده واسه خودش بچره، که چشمش افتاد به یک اَژدهای دُژَم که زیر درختی خسبیده. خشمگین رفت جلو، اسپ رو ولیدی منو خونه خرابم کنی، خونه خرابت می کُنم؟ با بیل کوفت بر ساق پای خوابیده، تق، درد تو پای رستم پیچید، چشماشو باز کرد، دید یکی بیل به دست پایین پاهاش ایستاده، رستم هیچی از هیچ جا نمی دونه{ با دست می پرسه} چیه؟ دشت بان: کپه مرگتو گذاشتی و اسپتو ولیدی بزنم، لت و پارت کنم؟ رستم { با دست می گه نشنیدم بیا جلوتر بگو} همین که کشاورز رفت جلو رستم از جا پرید.
ز گفتار او تیز شد مرد هوش
بجست و گرفتش یکا یک دو گوش
بیفشُرد و بر کند هر دو ز بُن
نگفت از بد و نیک با او سَخُن
سُبُک دشتبان گوش را بر گرفت
غریوان و مانده ز رستم شگفت
دو گوش دشتبان رو از رگ و ریشه کند گذاشت کف دستش و دوباره خوابید. مرد بینوا دوان سوی شهر،اولاد پهلوان به بزم. جام شراب بدست. چشمش افتاد به دشتبان. خونریز و نالان. چی شده چرا چنین پریشان،
آآآآآآآآی به دادم برسید، پادشاه گوش کن ها اومده. مردی چون دیو، پلنگینه به تن، زره و کلاه خود آهنین، اسپش تو کشتزار{درتمام این گفتار نله و ترس فراموش نشود}
برفتم که اسپش برانم ز کشت
مرا خود به اسپ و به کشته نهشت
مرا دید و بر جست و یاوه نگفت
دو گوشم بکند و همانجا بخفت
اولاد خشمگین، جام شراب در دست، قرچ قرچ قرچ{ برای افکت می توان بطری کوچک یکبار مصرفی را چرخاند و تا کرد} در قلمرو من؟ به مردم من؟ دستور داد باد به دَمِ ک َرنا، دو دو دو دو دو ووووووووو چندین گُرد سوار از پشت سر، اولاد از پیش تاختند به سوی دشت و رستم. تترق تترق تترق چنان که زمین به لرزه در آمد. جهان پهلوان از لرزش زمین بیدار، نگاهی به دشت، غباری را دید به سویش روان. رخش هم که دانسته بود پیشامدی در راه است خودشو رسوند به گَوِ تاج بخش، رستم زین و لگام به پشت اسپ، تنگ و کشید، پا به رکاب نشست به خانه ی زین، آماده، اولاد و سپاهش رسیدند.
بدو گفت اولاد: نام تو چیست؟
چه مردی و شاه و پناه تو کیست؟
چنین گفت رستم: که نام من اَبر
اگر اَبر باشد، به زور هُژَبر
به یک اشاره ی اولاد، گَردان از جا کنده شد برای پور دستان، تهمتن نهنگ بلا برکشید از نیام، یکیشونو دو تا کرد، دیگری رو دست از بدن جدا، آن یکی شمشیر در شکم نوش جان، چهارم سر از بدن بدرود، چپ و راست، پشت سر و رو برو{ابر سیاه چادر کشید و}
چنان کَََرد کز کُشته پُشته بساخت {که کفن نتوان کرد}
اولاد که چنین دید با دیگر یلانش فراااار. رستم کمند دور سر انداخت برای اولاد کشیدش به دل خاک، تندی رفت جلو ریسمان پیچش کرد، گریبانش رو گرفت بلندش کرد کوفتش به سینه ی درخت، هی اگه منو به جای دیو سپید و جایی که کیکاووس و دیگران زندانی اند راهنمایی کنی از شاه می خوام شاهی مازندران رو به تو بده.
چنین بود که رستم این خوان رو هم به خوبی و سربلندی و پیروز گذروند. تا خوان ششم چه باشد.
یاد و نام فردوسی توس، پهلوان زبان پارسی گرامی باد.
و با درود و سپاس از نگارگر خوش نگاه
این نگاره. قلمش رنگین باد
نوشته شده بدست نداآفرید( ساقی عقیلی)
No comments:
Post a Comment